Feeds:
نوشته
دیدگاه

Archive for اکتبر 2010

فروردین امسال یکی از وبلاگ نویسان عاقل و کاربران فعال بالاترین به من اظهار لطف کرد و چون از نوشته هایم خوشش می آمد به عضویت در بالاترین دعوتم کرد. استدلال او خیلی ساده و قابل فهم بود ؛ می گفت: » تو اهل فکر و نوشتنی و بالاترین یک شبکه ی گسترده ی مجازی ست که بُرد نسبتاً وسیعی دارد ؛ در بازتاب افکار و نظرات مختلف تا حد امکان بدون تعصب عمل می کند و نوعی فضای آزاد و دموکراتیک بر آن حاکم است. بیا و به این جامعه ی آزادمنش اجتماعی بپیوند».

خلاصه خیلی به بالاترین دلبسته بود و ساعات بسیاری از شبانه روزش در محیط این وبسایت سپری می شد. او ابتدای بهار مرا با بالاترین آشنا کرد اما خودش در ابتدای پاییز ازآنجا رفت – دلیل رفتنش نیز مثل همیشه ساده و بی پیرایه بود ، می گفت : بهار آزادی بالاترین به سر رسیده ؛ در خزان انصاف و آزادی ، نهال اندیشه مجالی برای رشد و به بار نشستن نمی یابد. پس دیگر بهانه ای برای ماندن ندارم.

ما آدمها هر کدام از پشت دریچه ی چشمان خود به جهان نگاه می کنیم و به فراخور تجربه و دانسته هایمان دنیا و پدیده هایش را یک جور خاصی می بینیم. دو انسان هر قدر هم که افکار و عقایدشان به هم نزدیک باشد هرگز به فهم صد در صد مشابه از یک پدیده ی واحد نمی رسند. من نیز علیرغم هم اندیشی ها و اشتراکات نظری فراوان با آن دوست دانا و خیرخواهم ، در مورد بالاترین با وی هم عقیده نیستم. لذا تصمیم گرفتم تا تفسیر شخصی ام را از پدیده ی نسبتاً نوظهور بالاترین با او که از جمع ما رفته و با چندین هزار کاربری که در این شبکه ی بزرگ مجازی فعالیت می کنند در میان بگذارم.

در ابتدا لازم به یادآوری ست که ایران عزیز ما مهد استبداد است. خوی خودرأیی و مجازات نفس و آراء دیگران به نفع آنچه خود می خواهیم و می پسندیم میراث نحسی ست که نیاکان مستبدمان در وصیتنامه های نظری و ژنتیکی شان سخاوتمندانه برایمان به ارث گذاشته اند. ما اصولاً نمی خواهیم که دیگران سر به تنشان باشد چه رسد به آنکه بخواهیم از محتوای آنچه در سر دارند خبردار شویم.

در یک چنین فضای استبداد زده ایی که هر یک از ما برای خودش به جزیره ایی تک افتاده می ماند و با حرص زایدالوصفی بر اقلیم منزوی و متروکش ظفرمندانه سلطنت می کند ، تجربه ی گشت و گذار در جهانشهر رنگارنگی مانند بالاترین انصافاً غریب و تا حدودی غیر ایرانی ست !
تصور نمی کنم تا پیش از این ابتکار تحسین برانگیز (که آقایان مهدی یحیی نژاد و عزیز آشفته در تابستان سال ۲۰۰۶ میلادی به تاسیسش همت گماشتند) هیچ تنابنده ایی در این سرزمین به یاد داشته باشد که هزاران ایرانی عقاید و نظراتشان را علیرغم همه ی اختلافات و حتی تضادها ، در یک صفحه ی مشترک بازتاب داده باشند. البته در غرب نمونه های شبیه به این فراوانند ولی فرهنگ دیکتاتور پرور ما را با غرب مقایسه کردن عین دیوانگی ست.

پدیدآورندگان بالاترین خدمتی شایسته به جامعه ی ایرانی کردند که در نوع خود بی نظیر است. البته مشکلات و کاستی های بالاترین درست از نقطه ایی آغاز می شوند که ما برای لحظه ایی از پیشینه ی استبداد زده ی فرهنگ ایرانی غافل می شویم و با شیوه ایی آرمان گرایانه بالاترین را با نفس آزادی و دموکراسی می سنجیم.

ما حتی گاهی اوقات فراموش می کنیم که بالاترین از ابتدا بر مبنای دو حق بنیان شد – حق جانبداری از آنچه مطلوبمان است (رای مثبت) که ثمره ی لیبرالیسم است ؛ و حق به قتل رساندن آنچه خوشایندمان نیست (رای منفی) که میراث استبداد و خودکامگی ست. در یک جامعه ی آزاد و دموکراتیک افراد به احزاب و سیاستمداران رای می دهند ؛ کتابهای مورد علاقه شان را می خرند و برنامه های محبوبشان را تماشا می کنند. هیچ حزبی را از صفحه روزگار محو نمی کنند ؛ کتابی را به آتش نمی کشند و نویسنده ای را به قتل نمی رسانند.

بالاترین نمونه ی بارز یک دموکراسی ایرانی ست ؛ جامعه ایی آزاد است که افرادش با یک دست آراء خود را به صندوق رای می اندازند و با دست دیگر مخالفانشان را به قتل می رسانند. اما بنا به همان سنت دیرین ایرانی ، قتل اندیشه دیگران را ، در تفسیری بی نهایت فراخ و موسع ، به وجهی از وجوه «آزادی» تعبیر می کنند و آن را نمادی از «اختیار» می دانند. به عبارت دیگر ، در کارگاه کیمیاگریِ فرهنگ ایرانی ، مسِ اهتمام به نابودی دیگران تبدیل به طلای آزادی و اختیار می شود و هلاک کنندگان به جای شرمساری از کرده ی خویش ، به آن افتخار نیز می کنند.

شاید چهارصد سال زمان نیاز باشد تا جامعه ی استبداد زده ی ما رفته رفته دریابد که در گزینش میان مرغابی و غاز همینکه مرغابی را پسندیدی و خواستی ، خود گویای آن است که غاز را نمی خواهی – دیگر نیازی نیست که غاز را شرحه شرحه کنی (حتی اگر آقای یحیی نژاد یک چاقوی تیز دستت داده باشد و تصمیم در مورد قتل غاز را به مرام دموکراتیک تو واگذار کرده باشد) !

اما تا رسیدن آن روز خجسته ، همین آزادی نصفه نیمه نیز غنیمتی ست کمیاب.

Read Full Post »

دل هر آدمی از تماشای تصویر نعش پیچیده در کفن ریش می شود ؛ دیدار روی مردگان مانند نیشخند چندش آوری ست که مرگ در تمسخر زندگی می زند. اما گاهی اوقات که بی غیرتی بیداد می کند و وجدان ما مثل یک جسد در لفاف فراموشی مدفون می شود ، شاید که هیچ نهیبی جز تصویر دل آزار نعش یک جوان نتواند از خواب بی دردی بیدارمان کند.
امید رضا میر صیافی را که یادتان هست؟ جوان با احساس و ساده دلی که سودای نوشتن داشت. وبلاگ کوچکی برای خودش درست کرده بود و هر هفته حرفهای دلش را در گوشه ایی از این پهندشت بی انتهای دنیای مجازی می نوشت. گاهی به شوخی در خیال خود تصور می کرد که اگر به جای ایران در فلسطین و جنوب لبنان چشم به دنیا گشوده بود چقدر برای رهبر ایران و بیت او عزیزتر می شد ؛ لابد خانه ایی به او می دادند و دسته های اسکناس سبز. تعجب می کرد که رهبر ایران و پاسداران پولدارش چرا اینقدر با آدمهای ستبر و پهن پیکری مثل خالد مشعل و حسن نصرالله مهربانند ، با آغوش باز آنها را می پذیرند و میلیاردها دلار به پایشان می ریزند ، ولی حتی برای پرداخت یک وام لاغر ازدواج به جوانان نحیف ایرانی هزار جور بهانه در می آورند.

به هر حال حرفهای امیدرضای جوان از سوی قضات بیت رهبری مصداق اهانت تلقی شد و خودش مستوجب مرگی دردناک. البته شکی نیست که امیدرضا هم مانند اکثر مردم ایران از خمینی و خامنه ای و ایل و تبار قدیم و جدید جمهوری اسلامی نفرت داشت زیرا بسیار بعید است که یک فرد سالم انسانی (چه ایرانی چه لبنانی) بدون برخورداری از مزایا و موهبتهای ثروت و قدرت ، همینطور خود به خود علاقه ایی به رهبران ایران پیدا کند. اما من امیدرضای بیگناه و دوستداشتنی را «ساده دل» خطاب کردم چون تقریباً یقین دارم او هرگز گمان نمی کرد که برخی از مدعیان روشنفکری و آزادیخواهی در خارج از مرزهای ایران شبانه روز در تلاشند تا برای رهبری که فرمان قتل او را داده بود احترام و آبرو دست و پا کنند.

حیف امیدرضا دیگر زنده نیست تا از او بپرسم که مثلاً چقدر دلش می خواست نوشته هایش در «روز آنلاین» منتشر شود؟ یا اینکه از او بپرسم در آن لحظه های آخر ، وقتی بازجوهای آقای خامنه ای با همه ی توان به سرش مشت می زدند و جمجمه اش ترک می خورد و خون از گوشهایش می ریخت (و قطعاً همان موقع بی واسطه درک می کرد که خامنه ای آدم محترمی نیست) چه احساسی داشت اگر می دانست که هوشنگ اسدی و همسر و متعلقاتش برای خریدن یک مثقال احترام و آبرو برای آقای خامنه ای دارند خودشان را هلاک می کنند و به هر چیزی در این جهان چنگ می زنند تا هم دل آقا را به دست بیاورند و هم پز روشنفکری و نویسندگی بدهند ؟

حیف که امیدرضا دیگر قادر به نوشتن نیست – خاموش و بی صدا ست ، مثل هزاران زندانی سیاسی زخم خورده و ساکتی که در گوشه کنار این جهان روزه ی سکوت گرفته اند و هر بار که صدای هوشنگ اسدی را می شنوند تنشان می لرزد و چهره و صدای او را بیاد می آورند که چگونه در آن سالهای سیاه دهه شصت به تواب بودنش افتخار می کرد و برای اثبات حقانیت جمهوری اسلامی در زندانها روضه های روشنفکر مآبانه می خواند و همه آزادیخواهان و شاعران و نویسندگان این سرزمین را هرزه و فاحشه می نامید تا دل آقا را به دست بیاورد. این «دل به دست آوردن» عادتی شد که ترکش همچنان موجب مرض است.

مرگ مظلومانه ی امیدرضای جوان و هزاران مرد و زن بیگناهی که در گورهای بی نام و نشان مدفون شده اند قصه ی دردناکی ست که ایران و ایرانی را شرمسار و عزادار می کند. اما بی شک مرگ انسانیت غم انگیزتر از مرگ انسان است. سی سال تبلیغ تباهی ، ترویج دروغ ، و تقدیس مداحی و ریاکاری ، سازمان فرهنگ هر ملتی را ویران می کند. اکنون در فرهنگ سیاسی و اجتماعی ایران مرزهای راستی و کژی آنچنان درهم آمیخته اند که آدم سرسام می گیرد. شارلاتان بودن قباحت که ندارد هیچ ، موجب افتخار و شهرت هم هست . هرج و مرج فکری و فرهنگی به حدی رسیده است که امثال مسعود رجوی و هوشنگ اسدی و عطالله مهاجرانی رفته اند در صف مقدم روشنفکری و آزادیخواهی ایستاده اند ! فقط یک نگاه به آنسوی و اینسوی خط بیاندازید تا عقلتان از کار بیافتد و با خود بگویید : اینجا چه خبر است ؟ ما در این میانه داریم چکار می کنیم ؟!

چند روز پیش نزد دوستی از همین مصیبتها شکوه می کردم. در جوابم گفت: «به پای این جماعت نپیچ ؛ اینها خطرناکند» ! تو گویی دارد در مورد حسین طائب و حفاظت اطلاعات مخوف سپاه پاسداران صحبت می کند ! آخر شما در کدام گوشه از جهان جز این ایران ویران نهضتی آزادیخواهانه را سراغ دارید که روشنفکران و آزادیخواهانش خطرناک باشند؟ اما من حرف دوستم را می فهمیدم ؛ در افتادن با رجوی و مهاجرانی و اسدی حقیقتاً خطرناک است – به ویژه برای آدم یک لا قبا و بی پشت و پناهی که سرش در آخور هیچیک از لژ های عریض و طویل «مبارزه» بند نیست و از طرفی ، خامنه ای را نیز بدون هیچ تبصره و قِر و غمزه ایی جنایتکار می داند.

خلاصه ما همه چیزمان وارونه و مغشوش و مبهم است. اصلاً چرا راه دور برویم ؟ امثال هوشنگ اسدی که دیگر به سالهای آخر عمر رسیده اند و در کلاهبرداری فرهنگی پیر طریقت شده اند. انتظار راستی و درستی از مرشدین دغلکاری انتظاری ابلهانه است. اما اندوه من از نهادینه شدن فریب و ناراستی در فرهنگ ایرانی هزار برابر می شود وقتی می بینم که حتی نسلهای امروزمان هم با نیکی و راستی بیگانه شده اند. دیروز به وبلاگی برخودم که آشکارا هدفش را تبلیغ پاک نژادی ایرانیان اعلام کرده و نمایه ایی از فَروَهر در صفحه اش گذاشته است ؛ به «گفتار و پندار و کردار نیک» زرتشت مباهات می کند و نام «سام فرخزاد» را نیز برای وبلاگش برگزیده است. آنوقت همین نیک سیرت پاک نژاد ، نوشته ی اخیر من را بدون هیچ ذکری از منبع (و با حذف زیرکانه ی پاراگراف آخر نوشته) در وبلاگش منتشر کرده است تا به نهضت راستکرداری و پرهیز از دروغ خدمتی جانانه کرده باشد !

و یا به وبسایتی برخوردم که نام «انجمن تخصصی و آموزشی» بر خود نهاده و ظاهراً کرور کرور عضو دارد و با همان شیوه که در بالا اشاره شد به ترویج آموزش درستکاری کمر همت بسته است (جالب اینجاست که پنج نفر از اعضای انجمن نیز از عضو محترمی که نوشته ی من را درج کرده بخاطر مطلب خوب و مفیدش تشکر کرده اند !).

البته بر کلیه خوانندگان این صفحه واضح و مبرهن است که اندوه من از دزیده شدن مطالبم نیست ؛ غرض اشاره ایی ست به نفوذ فرهنگ دروغ و ناراستی در عمق فکر و اعمال جوانان معصوم این سرزمین ، که حتی کار فرهنگی را نیز ناخودآگاه به دروغ می آلایند. گناه این ویرانی و تباهی بر گردن دغلبازان بی آزرمی ست که با نام دین و پرهیزگاری خون انسان را به زمین ریختند و ریشه ی انسانیت را در ایران سوزاندند.

ای کاش امیدرضای نازنین زنده بود و می دید که مشکل تنها بیت فاسد رهبری نیست – خانه از پای بست ویران است.

Read Full Post »

Photo : courtesy of ABC News

بیست و یک سال پیش وقتی در یکی از روزهای سرد فوریه مردم دنیا از خواب بیدار شدند و خبر صدور فتوای قتل سلمان رشدی را شنیدند شاید کمتر کسی گمان می بُرد که عقربه ی ساعت اندیشه ی بشری در آن روز لااقل چهارصد سال به عقب رانده شود و تاریخ علم و دانایی در این سیاره ی سرگردان یک شبه به دوشیزه ا ی ابله و سترون بدل شود که گویی هرگز فرزندانی چون دکارت و ولتر نزاییده است !

چهارصد سال پس از آنکه دکارت با هزار خون دل به ابناء بشر آموخته بود که «شک» عزیز است ، که «اندیشه» یگانه جوهر نامیرای هستی ست ( که اصلاً در این عالم یقینی جز اندیشه ورزی نیست و تو می اندیشی پس هستی) ناگهان صدای خردستیز پیرمردی تبهکار و فرومایه در تالار تاریخ بشری پیچید که : تو می اندیشی و من از فکر تو بیزارم و می بایست که نباشی – پس مومنان را به قتل تو فتوا می دهم تا ساکنین زمین عبرت بگیرند و بدانند که زین پس در سراسر گیتی هر آنکس که در اقلیم سخن و نوشتار و صورتگری به رسوم و باورهای ما دهن کجی کند دهانش را خرد می کنیم و خون ناپاکش را به حکم وظیفه بر زمین می ریزیم!

البته فتوای دریدن گلوی منتقدین شریعت رسم تازه ای نبود – مسلمین (درست مانند خاخامان یهود در صدر مسیحیت و وارثین مسیح در سده های توحش در اروپا) از ابتدای اعلام موجودیتشان همواره از ریختن خون منتقدان خود به وجد آمده اند و تاریخ اسلام مشحون از حماسه های مهیجی ست که مومنین در مدح قتال و آدمکشی سرائیده اند. شیوخ اسلام قرنهاست که بر لزوم کشتار مخالفین اصرار ورزیده اند. اما تفاوت شگرفی هست مابین اینکه مفتی فرتوت یک چشمی در یمن ، یا شیخ شروری در ناکجاآباد وزیرستان پاکستان ، برای مخاطبین گرسنه و بیسواد خود خطبه ای بخواند در باب لذت و ثواب بُریدن سر یک روزنامه نگار غربی ، با اینکه رهبر رسمی یک کشور عضو سازمان ملل متحد در انتهای هزاره ی دوم بی هیچ شرم و حیایی رسماً و با افتخار فرمان قتل نویسنده ای را به جرم نوشتن یک داستان صادر کند.

شاید اگر در همان فوریه سال ۱۹۸۹ جهان واکنش قاطع و مناسبی به توحش جمهوری اسلامی نشان می داد و عضویتش در سازمان ملل متحد را منحل می کرد امروز دیگرمومنین جرات نمی یافتند تا به بهانه ی «توهین به مقدسات» جوان نازنین مردم را زیر شکنجه و تجاوز در سیاهچال هلاک کنند و یا با دهانهای کف کرده و چشمان دریده در خیابانهای تهران و لاهور و صنعا مثل حیوانات وحشی نعره بکشند و خواستار قتل یک نویسنده یا کاریکاتوریست شوند که چرا گفته بالای چشم امام یا پیغمبر ما ابروست.
شاید اگر سیاستمداران ممالک آزاد و پیشرفته ی دنیا (که بخش اعظمی از ثروت و رفاه و پیشرفتهای محیرالعقولشان را وامدار روشن اندیشی متفکرانی چون دکارت و ولتر و لاک و نیچه هستند) در حرمت نهادن به میراث آزادی بیان و اندیشه قدری دلیر می بودند و به فقیهان نئاندرتال ایران می فهماندند که دوران اندیشه سوزی و قتل صاحبان قلم قرنهاست که به سر رسیده است ، اکنون من امروز مجبور نمی شدم که برای انتقاد از آن زن مستوره ی متشرع در لندن مقدمه ای به این بلندی بنویسم !

واضح است که بسیاری از شما نیز تاکنون صدها بار از خودتان پرسیده اید که براستی آن زن بُرقع-پوش متشرّع در این کانون کفر و الحاد چه غلطی می کند؟ پیش از طرح دهها پرسش دیگر در این زمینه لازم است دریافت کلی و شخصی ام از دین را به اختصار بازگو کنم تا هم مبنایی منطقی برای ادامه این بحث فراهم شود و هم اینکه ربط مقدمه ی نوشته با پرسش مطرح شده در تیتر برایتان معلوم گردد.

همانطور که در یکی از نوشته های قبلی ام به تفصیل گفته بودم ، من نهایت و غایت دین را (به زعم کتب دینی و اقرار دینداران) فلاح و رستگاری می دانم. دینی که غایتش رستگاری ست ، جوهرش می شود «دعوت» – یک دستگاه پیچیده ی فکری و فرهنگی و اخلاقی که فلسفه ی وجودی اش «تبلیغ» برای دعوت به رستگاری ست. درست به همین دلیل است که ادیان علاوه بر تبیین نظامهای ارزشی و صدور سلسله دستورات لازم الاجرا ، بر بنیانی بسیط از مداحی استوارند – مدح و ستایش از هر آنچه در دین نیکو و مطلوب انگاشته شده است. مثلاً تاکنون در رثا و ثنای رستگاریِ مورد نظر اسلام طومار ضخیمی به عرض اذهان مسلمین و طول تاریخ نگاشته شده است. اما از آنجا که هیچ مدحی فارغ از تولید و تکثیر ذَم موجودیت نمی یابد (و از آنرو که اصولاً مسلمین در نکوهیدن چالاک اند و هنگامه) به موازات آن طومار مدح ، اقیانوسی از ذَم و نکوهش از بطن کلام و فلسفه و اخلاق اسلامی سربرآورده و افکار و گفتمان دینی مسلمین را آغشته است – بیهوده نیست که در فقه اسلامی جدول پیچیده و سرگیجه آور گناه و مکروهات در گذر زمان به شکلی ناموزون فربه تر از نوار نحیف ثواب و مباحات شده است : چند ساعتی روزه می گیری برای یک ثواب و در مقابل ، چندین هزار گناه و کراهت کمر به ابطالش می بندند !

اما سنت ذّم و نکوهش (که قدمتی هزاران ساله دارد و مسلمین بنای ترویج دینشان را بر آن استوار کرده اند) به محض اینکه در عصر روشنگری قاعده ای معقول و منظم می یابد و شعبه ای از آن از دوران دکارت به این سو با عنوان «تفکر انتقادی» به حوزه ی کلام و فکر بشر پای می نهد ، ناگهان در نزد مسلمین نازک دل اسمش می شود «توهین» و جزایش هم قتل !

لذا امروزه به مجرد آنکه لب به انتقاد از دین مبین اسلام (و مومنین گرامی اش) بگشایی افسران تندخو و نابردبار و مومن از هر سو بر سرت آوار می شوند که : آقا شما به چه حقی به اعتقادات یک میلیارد مسلمان توهین می کنید ؟ و هیچکس هم نیست تا به این جنگاوران بی شکیب یادآور شود که : گرامی ! تو که اصولاً (بنا بر استدلالی که بالا عرض کردم) ترویج اعتقاداتت بر ذّم و نکوهش باورهای من استوار گردیده ؛ پس این چه عدالتی ست که تو را مجاز می دارد که با مذمت من و افکارم ماهیت بیابی و مسلمان باشی اما نکوهیدن تو و ایمانت را بر من ناپسند و حرام می گرداند و چه بسا مستوجب مرگ و مجازات ؟ا

حال با این توضیح طویل واضحات من نیز حق خویش می دانم که برخی دورویی ها و حقه بازیهای مومنین را نکوهش کنم. لذا از خودم و دیگران می پرسم که آن مومنه ی پیچیده در حجاب (که آشکارا با محیط پیرامونش تباینی مضحک دارد) چرا در خیابانهای لندن تردد می کند؟ او در این تجلی گاه الحاد (که صحن و سیمایش را سراسر به حرمت و معصیت آرسته اند و به جمال اغواگرش مباهات می کنند) در پی چه خیر و ثوابی می گردد؟ آیا او نمی داند که در هر کوی و گذری از این بلاد کفر بوی خمر می آید و چشمان حرمت ستیز وی را از تماشای گیسوی پریشان و چاک عریان سینه ی نسوان گریزی نیست؟ آیا خبر ندارد که در این مهد موسیقی و غنا و لهو و طرب ، گوشهای قرآن پژوهش به جای شنیدن بانگ اذان و مسلمانی از بام تا شام فقط آوای طربناک جاز و پاپ و جیغ گیتار راک می شنوند؟ پس به سودای کسب کدام فیض مطهری بر گرد این کعبه ی گناه می گردد و برای اخذ ویزای اعتکاف دائم اینچنین تضرع می کند ؟

برخی افراد در چرایی بودن و ماندن این وصله ی ناجور در ممالک آزاد و لائیک ، توجیهات بامزه ایی عنوان می کنند. مثلاً می گویند :
– شوهر این مومنه از اهالی مصر است و به علت فعالیتهای بنیادگرایانه اش در مصر مورد غضب واقع شده و لذا اهل خانه کلهم اجمعین از ترس مجازات به انگلستان پناه آورده اند !
(جلّ الخالق ! پس چرا به سومالی و سودان و ایران پناه نمی برند ؟ امثال عمرالبشیر و خامنه ای که سرگشته ی این موجوداتند و با آغوش باز پذیرایشان خواهند بود).

بعضی نیز می گویند : سطح بهداشت و رفاه و آموزش و پرورش در بلاد کفر خیلی بالاست و این حق مسلم آن مستوره ی متشرع است که برای برخورداری از رفاه و تسهیلات و تحصیلات، این ممالک را (علیرغم کفر و نامسلمانی شان )جهت زندگی و زادو ولد انتخاب کند.

من از نقد مبسوط توجیه فوق درمی گذرم چرا که علاوه بر ریاکاری و حقه بازی چندش آوری که همواره در بطن اینگونه توجیهات مستترند و بطرزی دردناک به ریش عقل و انصاف بشری پوزخند می زنند ، اساساً به دلیل فقدان عنصر پایبندی به لوازم و جوانب عقیده و باور فلسفی ، به لحاظ نظری نیز قابل اعتنا نیستند. مقصودم این است که اگر جامعه ایی به واسطه ی تبری جستن از اعتقادات شما و پشت کردن به تمامی مقدساتی که عزیز می دارید به عزت و ارجمندی برسد ، بهره برداری و لذت بردن شما از دستاوردهای آن جامعه (با حفظ اعتقاداتان و اصرار مشهود بر عمل به مناسک و آداب دینی تان به عنوان دین برتر) به جز بی آزرمی وجدانی و ریاکاری و بی بندوباری فلسفی سزاوار چه تعابیر دیگری می تواند بود؟

هر کدام از ما ممکن است برداشت متفاوتی از این موضوع داشته باشد و در نتیجه پاسخ متفاوتی به پرسش مطرح شده در تیتر این نوشته بدهد. من ترجیح می دهم جوابهایی را که به ذهن خودم می رسند نه در متن نوشته بلکه در حین گفتگو با خوانندگانم (در ذیل نظرات) بدهم – چون قصدم این است که با طرح این موضوع به ایجاد یک گفتگوی چند جانبه دامن بزنم. پس بیایید از دین تان دفاع کنید و ما را به راه راست هدایت فرمایید !
ضمناً کلیه دوستان در نکوهش نویسنده و توهین به وی کاملاً آزادند و نظراتشان بی هیچ کم و کاستی منتشر می گردد مگر اینکه از الفاظ بسیار رکیک استفاده کنند !

Read Full Post »

دعای گشایش

ده دوازده سالی می شد که به بهانه ی تحصیل راهی فرنگ شده بود. مانند خیلی از دختران جوان ایرانی دلش می خواست روی لباسهای قشنگی که با وسواس و صرف وقت بسیار خریده بود مانتو و چادر نکشد و به همین خاطر پاریس در نظرش لبریز بود از هرآنچه او طلب می کرد و در تهران نمی یافت.

ظاهراً مثل اکثر مردم ایران حالش از قیافه و حرفهای آخوندها بهم می خورد. می دانستم که جدا شدن از خانواده و دوری از شهر خاطرات کودکی گاهی عذابش می داد اما گمان می کردم که لابد وقتی یاد غروب دلگیر ماه رمضان در تهران که می افتاد – یاد آن نعره های محزون و ناله های مرگ آشنا که از بلندگوهای اجباری به هوا بر می خواست و مثل خاک مرده بر سر شهر پاشیده می شد – ناگهان در اصالت و درستی دلتنگیهایش تردید می کرد. سنگفرش باران خورده ی پیاده روهای پاریس ، بوی نان و طعم ترش و شیرین شراب ، صدای موسیقی دلنوازی که لابلای برگهای خیس درختان کهنسال می پیچید ، خنده ی زنان و مردان زیبا و آزاد ، گیسوان روشنی که با نسیم خنک پائیز به شوق می آمدند و همراه آوای موسیقی می رقصیدند و خدا را از خلقتش خشنود می کردند ، و رنگهای شادابی که مایه ی ننگ نبودند و هرگز از وحشت خدایی ترسناک وتنگ نظر کبود و سیاه نمی شدند …. اینجا همه چیز در نظرش شبیه زندگی بود و شاید گاهی اوقات تعجب می کرد که در زادگاهش آدمها چه آسان مردگی را پذیرا شده اند و بی هیچ ندامتی با وحشت و سیاهی دمخورند – و حتی بعضی هاشان مباهات می کنند که ظفرمندانه شادمانی و لذت و رقص و تمنای زندگی را در گور کرده اند.

گهگاه به رسم خویشاوندی به دیدارش می رفتم. آن روز قدری در مورد درس و دانشگاه حرف زدیم و قرار شد شام را در یک رستوران ایتالیایی مهمان او باشم. موقع خارج شدن از منزلش چشمم افتاد به تکه کاغذی که کنار چفت در با دقت روی دیوار چسبانده بود. گفتم: «این چیه ؟». خندید و گفت : «دعای گشایش» !

ابتدا تصور کردم که شاید برای شوخی این کار را کرده باشد – من را خوب می شناخت و می دانست که تا چه اندازه از طاعون خرافات و مابعدالطبیعه دل آزرده و بیزارم. با لبخندی آمیخته به خجالت گفت: «حالا بریم برات توضیح می دم». می خواستم بیشتر در این خطوط دقت کنم اما فرصت نبود (بعد از شام باید از پاریس می رفتم). ناباورانه با تلفنم از دعای گشایش عکس گرفتم.

سر میز شام برایم گفت که مادرش در تهران با چه زحمت و التماسی این دعا را تهیه کرده و برایش فرستاده است. می گفت که دعا نویس یک زن بسیار زیبا و مومن است که به این سادگی ها برای گشایش کار کسی دست به نگارش دعا نمی برد و باید از مدتها قبل از او وقت گرفت اما به خاطر سابقه دوستی که با مادرش داشته این دعای معجزه آسا را به طور اختصاصی برای ایجاد گشایش در کار این دختر جوان در فرنگ نوشته و کل خانواده از این بابت سخت مدیون محبت وی هستند.

پرسیدم نحوه ی استفاده از دعا چگونه است؟ آیا باید آن را بخوانی؟ ( وقتی به تصویر دعا نگاه می کردم خواندنش تقریباً غیر ممکن می نمود زیرا برای ادای حروفی که روی کاغذ نوشته شده بود می بایست که خواننده اصواتی عجیب و غریب را تولید کند – چیزی شبیه صدای حیوانات وحشی – و لاجرم خواندش می توانست احساس مضحک و بدی به انسان بدهد). گفت : » نه ، نیازی به خواندن نیست بلکه باید هر روز موقع خروج از خانه به آن نگاه کنی».

بعد مثل اینکه قدری جرات یافته باشد ، اعتماد به نفس گمشده اش را باز یافت و گفت : » می دونم مسخره می کنی ولی باور کن که خیلی تاثیر داشته توی زندگیم . دیگه یه جوری شدم که روزا وقتی میرم بیرون اگه بهش نگاه نکنم احساس نا امنی بهم دست میده ، راستش نمی دونم چرا اینقدر موثره ولی جداً یه جورایی معجزه …….».

دیگر حرفهایش را نمی شنیدم . انگار لقمه ی غذا در گلویم گیر کرده بود ؛ شاید هم بغض کرده بودم. از شدت عصبانیت و بیچارگی جمجمه ام درد می کرد. یک جور ناامیدی و بیزاری همه افکار و آرزوهای سیاسی و فرهنگی ام را احاطه کرده بود. فکر می کردم آدم بی پناه و تنهایی هستم که نباید در ایران به دنیا می آمد ؛ اصلاً نباید هیچ ربطی به ایران می داشت. از زبان خودم و از فرهنگ آبا و اجدادی ام وحشت می کردم.

وقتی به منزل رسیدم تصویر دعای گشایش را به لپ تاپم منتقل کردم و مدتی به این خطوط خیره شدم. چشمانم از تماشای این اوج توحش و بی فرهنگی می سوخت و آرزوهای بی فرجامم به دیدن فردای روشنتر در لابلای این حروف کج و معوج آتش می گرفت و خاکستر می شد.

Read Full Post »