فروردین امسال یکی از وبلاگ نویسان عاقل و کاربران فعال بالاترین به من اظهار لطف کرد و چون از نوشته هایم خوشش می آمد به عضویت در بالاترین دعوتم کرد. استدلال او خیلی ساده و قابل فهم بود ؛ می گفت: » تو اهل فکر و نوشتنی و بالاترین یک شبکه ی گسترده ی مجازی ست که بُرد نسبتاً وسیعی دارد ؛ در بازتاب افکار و نظرات مختلف تا حد امکان بدون تعصب عمل می کند و نوعی فضای آزاد و دموکراتیک بر آن حاکم است. بیا و به این جامعه ی آزادمنش اجتماعی بپیوند».
خلاصه خیلی به بالاترین دلبسته بود و ساعات بسیاری از شبانه روزش در محیط این وبسایت سپری می شد. او ابتدای بهار مرا با بالاترین آشنا کرد اما خودش در ابتدای پاییز ازآنجا رفت – دلیل رفتنش نیز مثل همیشه ساده و بی پیرایه بود ، می گفت : بهار آزادی بالاترین به سر رسیده ؛ در خزان انصاف و آزادی ، نهال اندیشه مجالی برای رشد و به بار نشستن نمی یابد. پس دیگر بهانه ای برای ماندن ندارم.
ما آدمها هر کدام از پشت دریچه ی چشمان خود به جهان نگاه می کنیم و به فراخور تجربه و دانسته هایمان دنیا و پدیده هایش را یک جور خاصی می بینیم. دو انسان هر قدر هم که افکار و عقایدشان به هم نزدیک باشد هرگز به فهم صد در صد مشابه از یک پدیده ی واحد نمی رسند. من نیز علیرغم هم اندیشی ها و اشتراکات نظری فراوان با آن دوست دانا و خیرخواهم ، در مورد بالاترین با وی هم عقیده نیستم. لذا تصمیم گرفتم تا تفسیر شخصی ام را از پدیده ی نسبتاً نوظهور بالاترین با او که از جمع ما رفته و با چندین هزار کاربری که در این شبکه ی بزرگ مجازی فعالیت می کنند در میان بگذارم.
در ابتدا لازم به یادآوری ست که ایران عزیز ما مهد استبداد است. خوی خودرأیی و مجازات نفس و آراء دیگران به نفع آنچه خود می خواهیم و می پسندیم میراث نحسی ست که نیاکان مستبدمان در وصیتنامه های نظری و ژنتیکی شان سخاوتمندانه برایمان به ارث گذاشته اند. ما اصولاً نمی خواهیم که دیگران سر به تنشان باشد چه رسد به آنکه بخواهیم از محتوای آنچه در سر دارند خبردار شویم.
در یک چنین فضای استبداد زده ایی که هر یک از ما برای خودش به جزیره ایی تک افتاده می ماند و با حرص زایدالوصفی بر اقلیم منزوی و متروکش ظفرمندانه سلطنت می کند ، تجربه ی گشت و گذار در جهانشهر رنگارنگی مانند بالاترین انصافاً غریب و تا حدودی غیر ایرانی ست !
تصور نمی کنم تا پیش از این ابتکار تحسین برانگیز (که آقایان مهدی یحیی نژاد و عزیز آشفته در تابستان سال ۲۰۰۶ میلادی به تاسیسش همت گماشتند) هیچ تنابنده ایی در این سرزمین به یاد داشته باشد که هزاران ایرانی عقاید و نظراتشان را علیرغم همه ی اختلافات و حتی تضادها ، در یک صفحه ی مشترک بازتاب داده باشند. البته در غرب نمونه های شبیه به این فراوانند ولی فرهنگ دیکتاتور پرور ما را با غرب مقایسه کردن عین دیوانگی ست.
پدیدآورندگان بالاترین خدمتی شایسته به جامعه ی ایرانی کردند که در نوع خود بی نظیر است. البته مشکلات و کاستی های بالاترین درست از نقطه ایی آغاز می شوند که ما برای لحظه ایی از پیشینه ی استبداد زده ی فرهنگ ایرانی غافل می شویم و با شیوه ایی آرمان گرایانه بالاترین را با نفس آزادی و دموکراسی می سنجیم.
ما حتی گاهی اوقات فراموش می کنیم که بالاترین از ابتدا بر مبنای دو حق بنیان شد – حق جانبداری از آنچه مطلوبمان است (رای مثبت) که ثمره ی لیبرالیسم است ؛ و حق به قتل رساندن آنچه خوشایندمان نیست (رای منفی) که میراث استبداد و خودکامگی ست. در یک جامعه ی آزاد و دموکراتیک افراد به احزاب و سیاستمداران رای می دهند ؛ کتابهای مورد علاقه شان را می خرند و برنامه های محبوبشان را تماشا می کنند. هیچ حزبی را از صفحه روزگار محو نمی کنند ؛ کتابی را به آتش نمی کشند و نویسنده ای را به قتل نمی رسانند.
بالاترین نمونه ی بارز یک دموکراسی ایرانی ست ؛ جامعه ایی آزاد است که افرادش با یک دست آراء خود را به صندوق رای می اندازند و با دست دیگر مخالفانشان را به قتل می رسانند. اما بنا به همان سنت دیرین ایرانی ، قتل اندیشه دیگران را ، در تفسیری بی نهایت فراخ و موسع ، به وجهی از وجوه «آزادی» تعبیر می کنند و آن را نمادی از «اختیار» می دانند. به عبارت دیگر ، در کارگاه کیمیاگریِ فرهنگ ایرانی ، مسِ اهتمام به نابودی دیگران تبدیل به طلای آزادی و اختیار می شود و هلاک کنندگان به جای شرمساری از کرده ی خویش ، به آن افتخار نیز می کنند.
شاید چهارصد سال زمان نیاز باشد تا جامعه ی استبداد زده ی ما رفته رفته دریابد که در گزینش میان مرغابی و غاز همینکه مرغابی را پسندیدی و خواستی ، خود گویای آن است که غاز را نمی خواهی – دیگر نیازی نیست که غاز را شرحه شرحه کنی (حتی اگر آقای یحیی نژاد یک چاقوی تیز دستت داده باشد و تصمیم در مورد قتل غاز را به مرام دموکراتیک تو واگذار کرده باشد) !
اما تا رسیدن آن روز خجسته ، همین آزادی نصفه نیمه نیز غنیمتی ست کمیاب.