برخلاف نظر مسموم و ریاکارانهی بسیاری از «مفاخر» ادبی ما، که سازندگان فرهنگ نازا و مردهپرور ما بودهاند و احساس و افکار و رفتار معیوب ما را در هر دو وجه شخصی و اجتماعی پایهریزی کردهاند، باید غلام همت کسانی بود که عاشق زندگی هستند و به هیچ عنوان از هر چه در این جهان رنگ تعلق میپذیرد آزاد نیستند بلکه صمیمانه و با افتخار و سربلندی به زمین و اشیاء و موجودات (و تمام ثروت و داراییهای ارزشمندی که در زیر چرخ کبود هست و موجودیت دارد) عشق میورزند.
باید غلام همت کسانی بود که انسان و زندگی شخصی او را، نفس زندگی فرد انسانی در همین جهان را، غایت و نهایت خویش میدانند و در این باب با هیچ رب و معبودی سر معامله یا معاشقهای روانپریشانه ندارند.
«گنجینههای» فکری و فرهنگی ما در ستایشِ بیزاری از زندگی و جهان موجود خروارها مثنوی گفتهاند و بیشمار غزل ساختهاند. و طبعاً لازم است که این لاطائلات جهانستیز و دنیاگریز را واکاوی کرد و تا مغز استخوان این مهملبافیها پیش رفت. باید با جدیت مستمر و بدور از عشوههای خردستیز در این امور اندیشید و سپس سنجید که چگونه عدهای که در تمنای همخوابگی با (یا شاید تجاوز به) یک نوجوان نوخاسته (بخوانید «شاهد») تاب از کف میدادهاند و سینهچاک یک پیاله شراب بودهاند، مردم را به پیوستن به «عالم غیب» و دست شستن از دنیا و تعلقاتش موعظه میکردند، و تازه در عین حال، مدال قهرمانی در روراستی و صداقت هم میگرفتهاند و در کشف و شهودی محیرالعقول پی به ریاکاریِ واعظان شهر میبردهاند—انگار که مثلاً فهمیدن یک امر مسخره و پیشپا افتاده مانند دوگانگی در رفتار و گفتار یک واعظ مفلوک منبری نیاز به نبوغ خاصی داشته و یک کشف خارقالعاده محسوب میشده است.
قاعدتاً برای این که ما بتوانیم دوباره با جهان آشتی کنیم، آن را به درستی بشناسیم، بستاییم و بسازیم، باید ابتدا شهامت روبرو شدن با واقعیت فرهنگ و ذهنیات خود را بدست آوریم و جسارت نقد آن را داشته باشیم. اما متاسفانه مهملبافیهای بیسر و ته آنچنان در ما به سنگوارگی رسیده و متجسّد شده است که انگار هیچ مطلبی جز هذیانگوییهای روانپریشانه به ذائقه ابلهپسندمان خوش نمیآید. هیچ تفاوتی هم ندارد که این «ما» در قرچک ورامین زندگی کند یا در نیویورک و پاریس؛ روستایی و بیسواد باشد یا مهندس و شاعر و نویسنده شهرنشین. این «ما» در هر حال عاشق هذیان و حماقت است. منتها وقتی باسواد و شاعر و «روشنفکر» باشد با یک حالت حکیمانهای هذیان میگوید که خودش و آن روستایی ساده دل هر دو انگشت حیرت به دندان میگزند و مسرور میشوند. یافتن و نشان دادن این بلاهتهای حکیمانه کار بسیار سادهایست چون ما جز اینها تقریباً هیچ چیز دیگری تولید نمیکنیم و آنچه سخت و ناممکن به نظر میرسد ندیدن و نیافتن آنهاست.
مثلاً من این جملات جلف و بیمعنا را در میان صدها مورد دیگر، از زبان یک شاعرهی مدرن فرنگنشین، که احتمالاً میبایست خیلی هم با جمهوری اسلامی مخالف باشد، در سایت بیبیسی فارسی (که به واقع یک جور تکیه یا حسینیهی مدرن است) خواندم: «در شعر حافظ چیزی هست که انسان در سرگذشت خودش درک میکند، احساس میکند، میفهمد اما نمیتواند بیان کند [!] از اینجاست که به حافظ لسانالغیب میگویند، چون به زبان عادی نمیتوان آن مضمونها را بیان کرد. خود حافظ هم میگوید که شعرش را ملائک میخوانند»!
از این دست قر و غمزههای مضحک نوشتاری و گفتاری فضای عرصهی عمومی را در داخل و خارج ایران به تمامی در استیلای خود گرفته است. با چنین وضعیتی بدیهیست که برای بدبختیها و تیرهروزیهای تاریخی ما نه هیچ پایانی متصور است و نه حتی کرانهای. نمیدانم چرا حرفهای نفهمیدنیِ این شاعره ایرانی بیاختیار من را به یاد یکی از دیرپاترین عقبماندگیهای ذهنی و فرهنگیمان میاندازد که به آن «خط سوم» میگوییم و از قضا در استودیوهای ضبط موزیک در کالیفرنیا هم برای جاوادانهتر شدنش آلبوم پاپ میسازیم. به هر حال، حکایت تاریخ فکری و هنری سرزمین ما از دیرباز (و هم اکنون نیز) همان حکایت «خط سوم» بوده و هست که نه تو خوانی، و نه من، و نه دیگری…. و لابد فقط اجنهی محترم آن را میخوانند و میفهمند و همراه با ما از نشئهی بلاهتِ ناگفتنیاش کیفور میشوند.
سلام سیروس جان. خوبی؟ این بارغیبتت خیلی طولانی شده آقا. ببین چند وقته نیستی. قربونت برم لاقل یه بیت شعر بذار یا اصلا یه سلام واحوال بکن حداقل ببینیم که خوبی. یعنی خدای نکرده خوبم نباشی در حد یه پست دو سه خطی خوبی…خلاصه اینکه جات خیلی خالیه و من همچنان میگم یه دونه ای. یه دونه. همیشه از اینکه من رو به رفاقت قابل دونستی به خودم افتخار می کنم. فدای تو
داش سيروس ديگه غيبتت قابل اغماض نيس، هيچ بهونه اى هم قبول نيس، آخه بابا مشتى كجايى؟ مرد حسابى اصن بما فكر ميكنى؟ نه والا!
داداش خيلى دلتنگتيم- بمولا هممون حال خودت رو داريم، نه حال مونده براى وب گردى و نه حال براى نوشتن، اگه منت نباشه ميخوام بگم خيلى برام عزيزى كه حتى اين چند خط رو براى گل روى تو فقط نوشتم وگرنه خيلى وقته كه همينجور نشستم و دست روى دست گذاشتم تا ببينم چى ميشه؟
اين سرنوشت ما و كشورمون نبود.
فرامرز
سلام
مرسی از مقاله ات که رک و راست و بی پرده به این صوفی گری و نئشگی ساختگی خط بطلان کشیده است.
سلام سیروس جان
خیلی وقتی نیستی آقا. دلم برات تنگ شده. وبلاگت رو هم آپ نمی کنی که نشون بده لاقل ساغ سلامتی
من همچنان میگم ناز قلمت. یه دونه ای.
سال نوت هم مبارک.
برای اولین باره که این وبلاگ رو می بینم و حرفی رو که مدتها دلم می خواست بشنوم شنیدم. ولی وقتی مثلا روشنفکرایی رو می بینم که هنوز تقدس پایه و اساس اندیشه شون هست، فکر می کنم کار کردن رو این مسائل در این جامعه امکان پذیر نیست.
.
سیروس جان سلام
خشایارم . شاید یادت نباشد .
این نوشته ات هم مثل بقیه قشنگ است ، اما راستش به دل من ننشست ! حافظ ها را باید در دوران خودشان بررسی کرد . تو بهتر از من گوته را می شناسی و بهترتر » دیوان شرقی و غربی » او را .
به هر حال غرض تقدیم سلام بود .
سلام سیروس جان،
چی بگم که این آبا و اجداد ما خیلی وقت صرف پیدا کردن سوراخ دعا کردند و ما را یک کم ددری با ر آوردن تا فقط فکر آن طرف را بکنیم و اینجا را به اهل این دنیا و بذاریم. بعد معلوم شد بیرون نرفتن بی بی از بی چادری بود و ما نمیدونستیم.
حالا باید رفت و خواند و خواند و… بعدش فکر!!!! باید کاخ مرید و مرادی را از ته کند و خود شد با مسئولیت، و گر نه راه به همین جمهور بی اصل و نکبت بیشعورها ختم میگردد.
شاد باشی حمید
دوست عزیز سیروس ، شهامت تاختن بر یک گزیده را نمیتوانم وصف و یا نقد کنم ،
اما چون در آخر همه را به خط سوم ، که سخت دلبسته به آنم و تسکین من از درد
دانستن و ندانستن و فهمیدن و نفهمیدن و دانستن و نفهمیدن است ، میباشد، دانستی
و پنداشتی ، فقط در اینمورد مینویسم و بخوان … ./
من خط سوم را در خودت و در یکی از خطوط [ نوشته ] خودت بسادگی و به
روشنی تمام ، مینویسم و خودت را دا ور و قاضی آن میکنم :
خداوند [ سیروس ] سه خط دارد ، و هر سه خط در خودت به روشنی متجلی هست ،
نوشته ای دا ری در مورد موسوی که قربان پیراهن راه راهش رفتی و چشم مرطوبش ،
که در حین خواندن آن میتوان میزان فشار و تحمل و خویشتنداری فوق العاده تورا
کاملا دریافت و آنرا ستایش کرد و ستود . که برای به پایان رساندن آن چه رنجی
بردی و چه خون جگری خوردی ، تن به چه حقارتی دادی تا برای
حفظ حریم میرحسینک حقیر و توهین نکردن مستقیم به او و رعایت حال کسانی که
هنوز اورا ابلهانه دوست دارند و برای رعایت حفظ یک امید و یک آلترناتیوکور و
التماست در بعدها که میر حسین جان ننت ، این فرصت تاریخی را از دست نده……….
و عشق به پلشت نابکارآن پیر خونخوار جماران را رهاکن ، کاملا پیداست ……..
و تو جوری خط برنوشتی ، که مقصود اصلی [ نوشته را ] را فقط او [ سیروس ] خواند
و دانست ولاغیر[ خوانندگان و مخاطبان ] ….
و تو بگونه ای خط نبشتی ، که هم او [ سیروس ] خواند و هم غیر [ مخاطبان ]….
و خط سوم ، که تورا به تمام معتقداتت در حق گوئی و حرمت قلم و سر خم نکردن و
نگفتن دروغ و پاکیزه نویسی ،داشتن شهامت و همه چیز به شک انداخت و بخاطر
مماشات خودت با موسوی خودت و مخاطبان خودت ،اسیر شرم و پشیمانی و ناتوانی
شدی ، که خودت هم در آنزمان ندانستی که چه میکنی و چه مینویسی و چرا در آنزمان
بدان خط نوشتی که نه خود خواندی و نه غیر ،حیران و پریشان احوال گردیدی که تو
اسیر و مقهور خط سومی شدی که از آن بیزاری ………..
خط سوم خطی هست که این بشر پنداری دارد که نه خدا داند و نه خودش ….
رفتاری میکند ،که خدارا شرمزده از آفرینش میکند و نمیفهمد و هم خودش از ان رفتار
مبهوت مانده و گفتاری میگوید که خدا در او ننهاده و به او نیاموخته و نمیداند و تو
هم که گوینده آن باشی نمیدانی کی وکجا و چگونه بر لب جاری سا ختی ،
اگر میخواهی تغافل و تجاهل کنی که نمیدانی ….تو بد خط سومی ……
سیروس تو ضریب هوشیت (IQ) در چه حده؟! تا حالا اندازه گرفتی؟
جناب حافظ شیرازی، جهت اطلاع و آگاهی شما، ضریب هوشی من احتمالاً بسیار پایین است. امیدوارم به میمنت و فرخندگیِ این اطلاع و آگاهی همۀ مشکلات شما و مملکت به زودی رفع گردد!
فکر کنم اسم رو اشتباه تایپ کردم؛ *میرزا
ممنونم میرزا جان، «میراز» که سهله، تو اگه اسمت رو مهوش هم نوشته بودی من همون میرزا میخوندم 🙂
دمت گرم که ما رو هنوز به یاد داری.
و اما در ارتباطی تنگاتنگ با گفتههای شما: به باورم در چهارگوشهی دنیا مردم هیچکجا مثل ایران تا به این حد در رفتار و کردار و عمل، پارادوکسیکال نیستند. از صغار گرفته تا کبار و از عوام تا خواص. اصلا یکی از خصوصیات غالب روانی ما اینه که «با دست پس میزنیم و با پا پیش میکشیم». این ویژگی چنان در وجود ما نهادینه شده که اکثرا ناخودآگاه ازمون صادر میشه، گویی در گذر قرون و اعصار به یکی از غرائز ما تبدیل شده. متأسفانه با وجود چنین مرضی، اصلاح امورات دنیوی (و حتی اخروی!) ملت/امت بعید به نظر میرسه.
سلام، خیلی میخوایمت سیروس خان!
ناز اون قلمت، که شیواترش رو هنوز جایی ندیدم…
اومدم پس از مدتها دوری عرض ارادتی کنم.
بالاخره ضربه نهایی رو به «حافظ» وارد کردی سیروس جان 🙂 !.. سلام ،،، خوش حالم که دوباره مینویسی
سلام آناهیتای عزیز. من هم خوشحالم که هنوز گاهی به این صفحه سر میزنی.
البته این یادداشتهای پراکنده به قصد کوبیدن چیزی یا کسی نوشته نشدهاند، بلکه بیشتر شبیه نوعی آزمون و تمرین هستند؛ تمرینِ نگاه کردن به امور با کمی فاصله؛ لحظهای رها شدن از آنچه ما را در بر گرفته؛ تماشا کردن صحنهای که همیشه در آن در حد یک تدارکاتچی غیور یا نهایتاً یک بازیگر مطیع و خرسند بودهایم– نمایشی که همیشه بازیاش کردهایم اما هرگز تماشایش نکردهایم.
سیروس عزیز مدتی است که مطلب جدید ننوشته ای .. امیدوارم که خوب و سر حال باشی !
آخرش اگه میذاشتی: «چنین گفت زرتشت» ، نوشتت کامل میشد.
جناب امین، من منظور تو رو نمیفهمم
آن بند هایی که از ایشان نقل کردی (مغزهای اسیر اعتقاد و عاشق اعتقاد و بیزار از زندگی)به نظرم در سطح های مختلف در همه ملل رخ می ده و این رفتار قبل از ایرانی بودنش ، انسانی و جهانشمول هست(؟)اما چرا و چطور برای ایرانی ها، این «تمام» هویت و پیشینه شون هست و بسیار، در بسیار چهره های سرشناس ایرانی(قدیم و معاصر) به سادگی می شه رنگ این جوهره رو دید باید دست به دامن 4 کتاب(؟) دکتر دوستدار بشم……البته برای من حرف هایت و حرف های ایشان چندان ناآشنا نیست اما بسیار بر شهامت من افزود…
دوست عزیز، اگر من باعث شده باشم بر شهامت یک نفر افزوده شود، قطعاً احساس پیروزی خواهم کرد.
در مورد جهانشمول بودن اعتقادات مذهبی نمیشود تردید داشت. آنچه محل تردید است و جای بحث دارد (که خودت هم به نوعی به آن اشاره کردی) تعریف دین، عناصر سازنده یک دین، نحوهی شکلگیری فکر دینی نزد اقوام مختلف، و تفاوت در میزان استیلا و چیرگی اعتقاد مذهبی بر تمام وجوه ذهنی، کرداری، و گفتاری اقوام و جوامع مختلف در گسترهی تاریخی آنهاست. بررسی این وجوه و توضیح تفاوتهای موجود بین نحوهی گفتار، کردار و ذهنیت آدمها در متن اعتقاد مذهبیشان کاریست که فقط از عهده یک پژوهشگر و متفکر به معنای واقعی آن برمیآید. به نظر من تا پیش از طرح این موضوعات توسط آرامش دوستدار، ما مطلقاً (باز هم تکرار میکنم «مطلقاً») هیچ فرد ایرانی در هیچ مرحله از تاریخمان نداشتهایم (و هنوز هم نداریم) که توانسته باشد – در آن حد و به آن نحو که او نگاه کرده – حتی به این امور فکر کرده باشد (چه برسد که بخواهد آن را به گونهای متدیک و فلسفی طرح و بررسی کند). به همین دلیل مطالعه آثار او برای کسانی که اصالتاً پرسشی در ذهنشان ایجاد شده یک الزام آموزشیست.
این ادعا البته به هیچ روی به معنای آن نیست که آرامش دوستدار را نمیشود یا نباید نقد کرد. اتفاقاً تا آن جا که اطلاع دارم او خود به قدری حوصلهاش از تهیمغزیها و بیمایهگیهای ما سر آمده که با کمال میل حاضر است به ما آموزش دهد که چگونه او را نقد کنیم!!
حالا که بحث خیام و حافظ هست میخوام یه چیزی بگم. میدونید که ترجمه اشعار حافظ به زبانهای دیگه بسیار سخت هست و وقتی هم که ترجمه میشه برای شخصی که به ادبیات ایرانی آشنا نباشه بسیار بی معنی و بی سر و ته هست. ولی برعکس اشعار خیام ترجمه های زیادی ازش هست. البته در اروپا هم هستند افرادی که مفتون عرفان راز آلود و مبهم و بی سر وته ایران هستند و از حافظ خوششون میاد. ولی واقعا جای پرسش هست که چرا ایرانی نمیتونه یک شعر معروف از بهترین شاعر تاریخش برای یک خارجی ترجمه کنه.
رضا جان به نکته بسیار خوبی اشاره کردی. البته تصور میکنم همان شاعره محترم و مافوقروشنفکر (که ذکرش در متن رفت) از پیش پاسخ این پرسش تو را داده و احتمالاً از این بابت نزد خود و ملت رشید و ائمه اطهار و خدای توانا در سرور و شادمانی به سر میبرد. به هر حال ایشان (مانند همه عاشقان «لسانالغیب») معتقدند که شعر حافظ را ملائک گفتهاند و به احتمال قریب به یقین «گرامر زبان ملائک» یک طوری هست که نمیشود جملات و مفاهیمش را به درستی به «زبان آدمیزاد» (از جمله زبانهای حقیر و پستی مانند لاتین، فرانسوی، آلمانی، اسپانیولی، چینی، انگلیسی و غیره) ترجمه کرد.
در عین حال، به نظرم باید توجه داشت که این موضوع با مباحث مرسوم در علم زبانشناسی و فن ترجمه (که برگردان تمام و کمال شعر از یک زبان به زبان دیگر را تا حد زیادی ناممکن میداند) یک فرق اساسی دارد. حرف این شاعره (که به وضوح خودش هم نمیداند که دارد چه میگوید و صرفاً بیانات پدربزرگها و اجداد محترم ما را در یک قالب عوامپسند امروزی بیان میکند) به هیچ عنوان ربطی ندارد به پدیدهی زبان (که مربوط به آدمیزاد است) و قواعد زبانشناسی یا پیچیدگیهای معنایی و دستوری که «آدمهای زمینی» در دانشکدههای دنیا در رشتههای زبانشناسی یا ادبیات تطبیقی بررسی و مطالعه میکنند. حرف این خانم (که شاخص برجستهای از کلیت فکر و فرهنک ماست) به عرصه و حوزهی دیگری مربوط میشود، و درک گفتههای او یک جور تبحر در رشته تخصصی «فرشته شناسی» میطلبد که خوشبختانه در مملکت ما همه مردم (از عمهی بنده و نانوای محل گرفته تا استاد فیزیک در دانشگاه) اگر دکترایش را نداشته باشند لااقل کارشناسی ارشدش را دارند.
فارغالتحصیلان و فارغالفکران رشته «فرشته شناسی» در درک و کشف «لسانالغیب» مهارتی حیرتانگیز دارند. لسانالغیب دروس و اشاراتی ناگفتنی را به آنها تدریس میکند و آنها نیز متقابلاً لسان استاد را «غیبی تر» میکنند. در نتیجهی همین فرآیند فرخنده، «خط سوم» (که قرنها پیش از شروع کلاسهای لسانالغیب، رواج و رونق داشته) تبدیل به خط رسمی کشور میشود: خطی که نه تو خوانی، نه من، نه دیگری. و لذا تا همین امروز، همه چیز به خوشی و خرمی به پیش میرود بدون آن که کسی از ناخوانی خط مزبور کوچکترین ناخرسندی به دل نازک و ذهن فرشتهشناس خود راه دهد.
به عبارت دیگر، پرسشی که در ذهن تو ایجاد شده به واسطهی پاسخی که شاعره مافوقرشنفکر ما (به طبعِ نیاکانمان) ارائه میکند، به طور کلی و از اساس معدوم میگردد. در کنار انواع و اقسام هنرهای عدیدهای که نزد ما ایرانیان مسلمان از قدیم بوده و همچنان نیز به فضل الهی هست، یکی از شاهکارهای ما هنر نابود و ناممکن کردنِ پرسش با این قبیل پاسخهاست.
داش سيروس خداوكيلى، هيچ رقمه نميتونم ادعا كنم كه اين موضوع رو حتى براى يكبار از اين دريچه نيگا كرده باشم و از اين بابت خيلى شرمسارم، و چون خيلى خيلى ميخوامت و قبولت دارم پس اگه چيزى ميگى حتمن درسته ديگه با اينكه از بچگى با حافظ بزرگ شدم و بابام هميشه بما ميگفت كه حافظ براش بخونيم(چون خودش سواد درست و درمونى نداشت) و البته همش رو حفظ بود و غلطاى ما رو هم ميگرفت، اما وقتى فكر ميكنم ميبينم كه كاملن متين و علمى موضوع رو نيگا كردى، ولى جان اون سيبيلاى مردونت دعوام نكنى اگه برات از يك شاعر در اينجا چند بيتى ميارم:
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هيچ كسى نيز دو گوشم نشنود
كين آمدن و رفتنم از بهر چه بود
والله من نميتونم باور كنم كه كسى در حدود هزار سال پيش چنين تفكرى داشته باشه، يا من خيلى كودنم، يا اين شخص ابرنابغه بوده، بعد از بوجود اومدن اينترنت و خوندن اين همه نظرات ديگران و جستجو كردن در اينجا و اونجا خلاصه گوش شيطون كر و بى حرف پيش بنده تونستم موهومات رو كنار بذارم و خدا بخاد بيخدا بشم، ولى شخصى پيدا ميشه كه در هزار سال پيش اينچنين بر همه موهومات ميتازه و از اصل و اساس همه اون چه كه دين فروشان سالها تو مغز همه كرده بودند رو به زير سوال ميبره آيا در مقابل چنين كسى نبايد سر تعظيم فرو آورد و كلاه از سر برداشت؟
داش سيروس خعيلى نوكرتم، ميدونم كه خودت از من و باباى من و تمام جد و آواد من بهتر اين چيزا رو ميدونى، بمولا خيلى كارت درسته، من و ببخش اگه بعضى وقتا اظهار فضل ميكنم، چه كنم كه از دار دنيا همين يه تريبون براى ما مونده و بس.
حق جلوه ات بده.
آخه فرامرز جوون، فدای تو بشم من، خیام چه ربطی به حافظ داره؟ خیام یکی از معدود افراد جسور و پرسشگر در کل تاریخ تکراری و ذلیلپرور و اللهپرست ما بوده. اگر حقیقتاً علاقهمند به این مباحث هستی صمیمانه پیشنهاد و حتی تمنا میکنم از صفحه 35 تا 48 کتاب «امتناع تفکر در فرهنگ دینی» آرامش دوستدار رو به دقت بخونی — درست از اون جایی که به بحث «خیام و حافظ «در تقابل و در تضاد با هم» میپردازه. درسته که پیبردن به کنه مطلبی که در این صفحات طرح میشه چندان آسان نیست و باید با حوصله و جدیت مستمر فکری مطالعه بشه، اما این قسمت فقط حدود دوازده صفحهست و بالاخره آدم هر قدر هم که گرفتار باشه میتونه این چند صفحه رو سر فرصت و به دقت مطالعه کنه.
خیلی عزیزی فرامرز جان
در ضمن باور کن من اصلاً نمیفهمم چرا به محض این که یک نفر به مفاهیم مغشوش و نامنسجم و گاه کاملاً بی سر و ته شاعران کلاسیک ایران اشاره میکنه ملت غیور و غیرتی یکپارچه بپا میخیزند و میگویند: «نخیر! فلانی شاعر خوبی بوده!». خب بوده که بوده، مگه ما گفتیم شاعر بدی بوده یا بد شعر میگفته؟! مگه نمیشه حرف بیمعنا و بیسر و ته و مغشوش رو قشنگ و رازآلود و شاعرانه گفت؟! گرفتاری شدیما!
داداش سيروس نداشتيما، من كى و چگونه از شاعراى كلاسيك دفاع كردم؟ من گفتم كه هيچوقت از اين دريچه به اين موضوع نيگا نكردم و حالا ميبينم كه كاملن حق با تو است، نميخواستم ژست همه چيز فهم بخودم بگيرم و بگم كه » بله آقا سيروس دقيقن من هم همين نظر رو داشتم» و بعدشم بايد اعتراف كنم كه تا بحال از آرامش دوستدار چيزى نخوندم (متاسفانه) و ممنون كه اين نويسنده و كنشگر بزرگ رو به ما معرفى كردى.
خب چه كنم كه عامى ام، اينكه گناه كبيره نيس هست؟ دارم يواش يواش ياد ميگيرم، كمكم كن، دعوا نكن!
عزیز دل، اصلاً منظورم به تو و روی سخنم با تو نبود، مگه ندیدی که بعد از «امضای» پاسخ و صرفاً در حد یک حاشیه و برای ابراز تعجب از برخورد دیگران اون مطلب رو گفتم؟ به واقع، داشتم با تو درد دل میکردم و شکایت از جماعت به تو میبردم نه این که بخوام از تو گله کنم.
رفیق، تو خیلی برام عزیزی.
من خیلی این عبارت رو شنیدم «هر ایرانی از هر قشری که باشه چه آخوند باشه چه عرق خور حافظ رو دوست داره». حالا میتونم بفهمم چرا، چون حافظ با پراکنده گویی بسیاری از مفاهیم انتزاعی رو کنار هم میگذاره ودر یک غزل به چند چیز مختلف اشاره میکنه. ذهن خواننده ایرانی هم به فراخور حال خودش هرجور که دوست داره اون مطالب انتزاعی رو تفسیر میکنه و با حافظ «حال» میکنه. برای اشخاصی که به خدا اعتقاد ندارند حافظ به یکباره جلوه و شکوهش رو از دست میده.
این نوشته هم به نظرم در ارتباط با نوشته قبلی شما با عنوان «چرا ما ایرانیان از امر محال لذت میبریم» هست. من قبلا ندیدم کسی اینگونه به تاریخ ادبیات نگاه کنه. دیدگاهی بسیار منتقدانه و تحلیلی که ابرازش نیاز به شجاعت داره. این دیدگاه که به نظرم درست هم هست خیلی جای تحقیق و گسترش داره.
رضا جان، بدون تردید بین آن پریشاناحوالی و آسمان-ریسمان-بافیها که در شعر حافظ (و امثال او) میبینی ارتباط مستقیمی هست با محالاندیشی ما (یا بهتر است بگوییم با محالپرستی تاریخی ما). نکته این جاست که ما حتی نسبت به این محالپرستی – که هزاران سال در ما پاییده و شخصیت فرهنگیمان را متعین کرده – وقوف و آگاهی نداریم چرا که اصولاً با «شناخت» بیگانهایم و لذا محالپرستیهامان را نیز (مانند همه چیز دیگر) نشناخته و نادانسته فهمیدهایم!
دوست صادقی در جایی از این نوشته گله کرده بود چون به نظرش «روح یأس و ناامیدی» بر آن حاکم است و این که اکنون وقت امیدبخشی به مردم است و نباید ناامیدشان کرد. گفته بود نقد کردن گذشته خوب است «اما کسی که خود را چنان له میکند که دیگر قادر به ایستادن نیست نمی تواند سرمشق خوبی برای دیگران باشد».
در پاسخش گفته بودم که «نقد» در معنای واقعیاش غر یا نق زدن یا ایراد گرفتنهای موسمی نیست؛ بلکه دیدن و شناختن و واکاوی بیرحمانهی بغرنجهاست، «ویرانگری» و درهم شکستن است (و آن هم آن نوع ویرانگری که مطلقاً هیچ ملاحظهای جز منطق و تفکر آزاد و روشن انسانی را نمیپذیرد)؛ فقط با «آن چنان له کردن» و با ویران کردن یک ساختار معیوب و ناقص در عرصه فکر و اندیشه است که میتوان بنایی استوار ساخت و به پاییدنش امیدوار بود.
اما این دوست خوب من همچنان بر عقیدهاش پافشاری میکرد و برای تنبه من و پاسخ به ایراداتم تک بیتی از حافظ را آورده بود که «چو در دست است رودی خوش/بزن مطرب سرودی خوش» (البته حتماً میدانی که ادامهی این بیت خیلی بامزه است که میگوید «که دست افشان غزل خوانیم و پا کوبان سر اندازیم»! و این ابیات از همان غزل بسیار معروف حافظ است که با «بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم» شروع میشود). در پاسخ او نوشته بودم: هر چند خواستهی صادقانه تو را کاملاً درک میکنم (و مقصود تو از دعوت به امید بخشی را میفهمم) اما بیاختیار و بنا به درکی که از تجربه تاریخی و فرهنگی کشورمان دارم، بین این «طربانگیزیها و خوش سرودنها» منطقاً رابطهای دو سویه و اجتنابناپذیر مییابم با بیعاریها و سرخوشیهای نهادینه شده در ذهن عرفانزده و سربههوای ایرانی (که از دیرباز در عرصهی اندیشهی منطقی «هیچ آدابی و ترتیبی» نجسته، نمیجوید، و احتمالاً اگر اوضاع به همین منوال پیش برود، هرگز نخواهد جست).
به هر جهت رضا جان، خوشحالم از این که این یادداشتها را دنبال میکنی و همان طور که در پاسخ به خواننده دیگری در پایین همین صفحه گفتم، دوباره یادآور میشوم که اگر قدر و اعتباری برای ژرفبینی و نکته سنجی در زمینهها باشد اصالتاً متعلق به «آرامش دوستدار» است که پیش و بیش از همه این بغرنجها را با تلاش و تفکر مستمر و بیمانندی دهها سال کاویده و شناسانده است.
حد اقل من برای اولین بار است که میبینم کسی انگشت بر واقعیتی زشت و ازار دهنده اما بسیار مهم میگذارد. با شما موافقم.
دوست عزیز، واقعیات فرهنگ و تاریخ ما را سالهاست که «آرامش دوستدار» در جستارهای فکری و فلسفیاش به ژرفترین و سنجیدهترین وجه ممکن بررسیده و واکاویده است. بیشک هر اعتباری که برای ژرفبینی و نکتهسنجی در این زمینهها باشد متعلق به اوست.