Feeds:
نوشته
دیدگاه


برخلاف نظر مسموم و ریاکارانه‌ی بسیاری از «مفاخر» ادبی ما، که سازندگان فرهنگ نازا و مرده‌پرور ما بوده‌اند و احساس و افکار و رفتار معیوب ما را در هر دو وجه شخصی و اجتماعی پایه‌ریزی کرده‌اند، باید غلام همت کسانی بود که عاشق زندگی هستند و به هیچ عنوان از هر چه در این جهان رنگ تعلق می‌پذیرد آزاد نیستند بلکه صمیمانه و با افتخار و سربلندی به زمین و اشیاء و موجودات (و تمام ثروت و دارایی‌های ارزشمندی که در زیر چرخ کبود هست و موجودیت دارد) عشق می‌ورزند.

باید غلام همت کسانی بود که انسان و زندگی شخصی او را، نفس زندگی فرد انسانی در همین جهان را، غایت و نهایت خویش می‌دانند و در این باب با هیچ رب و معبودی سر معامله یا معاشقه‌ای روان‌پریشانه ندارند.

«گنجینه‌های» فکری و فرهنگی ما در ستایشِ بیزاری از زندگی و جهان موجود خروارها مثنوی‌ گفته‌اند و بی‌شمار غزل‌ ساخته‌اند. و طبعاً لازم است که این لاطائلات جهان‌ستیز و دنیا‌گریز را واکاوی کرد و تا مغز استخوان این مهمل‌بافی‌ها پیش رفت. باید با جدیت مستمر و بدور از عشوه‌های خردستیز در این امور اندیشید و سپس سنجید که چگونه عده‌ای که در تمنای همخوابگی با (یا شاید تجاوز به) یک نوجوان نوخاسته (بخوانید «شاهد») تاب از کف می‌داده‌اند و سینه‌چاک یک پیاله شراب بوده‌اند، مردم را به پیوستن به «عالم غیب» و دست شستن از دنیا و تعلقاتش موعظه می‌کردند، و تازه در عین حال، مدال قهرمانی در روراستی و صداقت هم می‌گرفته‌اند و در کشف و شهودی محیرالعقول پی به ریاکاریِ واعظان شهر می‌برده‌اند—انگار که مثلاً فهمیدن یک امر مسخره و پیش‌پا افتاده مانند دوگانگی در رفتار و گفتار یک واعظ مفلوک منبری نیاز به نبوغ خاصی داشته و یک کشف خارق‌العاده محسوب می‌شده است.

قاعدتاً برای این که ما بتوانیم دوباره با جهان آشتی کنیم، آن را به درستی بشناسیم، بستاییم و بسازیم، باید ابتدا شهامت روبرو شدن با واقعیت فرهنگ و ذهنیات خود را بدست آوریم و جسارت نقد آن را داشته باشیم. اما متاسفانه مهمل‌بافی‌های بی‌سر و ته آنچنان در ما به سنگوارگی رسیده و متجسّد شده است که انگار هیچ مطلبی جز هذیان‌گویی‌های روان‌پریشانه به ذائقه ابله‌پسندمان خوش نمی‌آید. هیچ تفاوتی هم ندارد که این «ما» در قرچک ورامین زندگی کند یا در نیویورک و پاریس؛ روستایی و بیسواد باشد یا مهندس و شاعر و نویسنده شهرنشین. این «ما» در هر حال عاشق هذیان و حماقت است. منتها وقتی باسواد و شاعر و «روشنفکر» باشد با یک حالت حکیمانه‌ای هذیان می‌گوید که خودش و آن روستایی ساده دل هر دو انگشت حیرت به دندان می‌گزند و مسرور می‌شوند. یافتن و نشان دادن این بلاهت‌های حکیمانه کار بسیار ساده‌ای‌ست چون ما جز این‌ها تقریباً هیچ چیز دیگری تولید نمی‌کنیم و آنچه سخت و ناممکن به نظر می‌رسد ندیدن و نیافتن آن‌هاست.

مثلاً من این جملات جلف و بی‌معنا را در میان صدها مورد دیگر، از زبان یک شاعره‌ی مدرن فرنگ‌نشین، که احتمالاً می‌بایست خیلی هم با جمهوری اسلامی مخالف باشد، در سایت بی‌بی‌سی فارسی (که به واقع یک جور تکیه یا حسینیه‌ی مدرن است) خواندم: «در شعر حافظ چیزی هست که انسان در سرگذشت خودش درک می‌کند، احساس می‌کند، می‌فهمد اما نمی‌تواند بیان کند [!] از این‌جاست که به حافظ لسان‌الغیب می‌گویند، چون به زبان عادی نمی‌توان آن مضمون‌ها را بیان کرد. خود حافظ هم می‌گوید که شعرش را ملائک می‌خوانند»!

از این دست قر و غمزه‌های مضحک نوشتاری و گفتاری فضای عرصه‌ی عمومی را در داخل و خارج ایران به تمامی در استیلای خود گرفته است. با چنین وضعیتی بدیهی‌ست که برای بدبختی‌ها و تیره‌روزی‌های تاریخی ما نه هیچ پایانی متصور است و نه حتی کرانه‌ای. نمی‌دانم چرا حرف‌های نفهمیدنیِ این شاعره ایرانی بی‌اختیار من را به یاد یکی از دیرپاترین عقب‌ماندگی‌های ذهنی و فرهنگی‌مان می‌اندازد که به آن «خط سوم» می‌گوییم و از قضا در استودیوهای ضبط موزیک در کالیفرنیا هم برای جاوادانه‌تر شدنش آلبوم پاپ می‌سازیم. به هر حال، حکایت تاریخ فکری و هنری سرزمین ما از دیرباز (و هم اکنون نیز) همان حکایت «خط سوم» بوده و هست که نه تو خوانی، و نه من، و نه دیگری…. و لابد فقط اجنه‌ی محترم آن را می‌خوانند و می‌فهمند و همراه با ما از نشئه‌ی بلاهتِ ناگفتنی‌اش کیفور می‌شوند.

«آرامش دوستدار» - عکس را از وبسایت ایران امروز برداشتم


عنوان این نوشته از من نیست، متن اصلی‌اش را نیز نه من نوشته‌ام و نه می‌توانسته‌ام که بنویسم. اصولاً این تنها موردی‌ست که محض نمونه و فقط برای یادآوری و مراجعه شخصی خودم در این وبلاگ منتشر کرده‌ام تا هر بار بتوانم به آسانی به آن رجوع کرده و پیچیدگی‌های نهفته در آن را دوباره و چند باره مرور کنم.

البته گرچه این پُست را فقط برای خودم منتشر می‌کنم اما اگر دیگرانی هم هستند که بعضی وقت‌ها هوس می‌کنند زور فکری‌شان را بیآزمایند، طبعاً می‌توانند این نوشته را بخوانند و کسی معترض ایشان نخواهد شد! منظورم از دیگران می‌تواند همه آن افرادی باشد که احتمالاً مایلند بدانند که زبان متفکر و روشنفکر چگونه زبانی‌ست؛ و نیز افرادی که شاید دلشان می‌خواهد بدانند که به چه دلیل نمی‌شود به هر جست و خیز نوشتاری و گفتاریِ پیش‌پا افتاده یا ابله‌پسندی که از مدعیان «روشنفکری» سر می‌زند صفت روشنگری یا «کار و تولید فکری» داد.

تمامی مطالبی که در ادامه آمده از «آرامش دوستدار» است که از قسمت‌هایی از صفحات ۶۹ و ۷۰ و ۱۱۳ و ۱۱۴ کتاب «امتناع تفکر در فرهنگ دینی» نقل شده است. (از پاراگراف‌ سوم به بعد، کل متن یک پاراگراف بلند است که من عمداً آن را شکسته‌ام و تکه تکه آورده‌ام فقط به این خاطر که برخی فرازها راحت‌تر نمود بیابند و در ذهنم بمانند؛ برخی جمله‌ها را نیز از حالت ایتالیک درآورده‌ام).
…………………………………………………………………………………………

««ظلمت هر اعتقادی، چنانکه در این ملاحظات خواهیم دید، حقیقت هر اعتقاد است. حقیقت بدین معنا آن ناپرسیده و نادانسته‌ای‌ست که با احاطه‌ی درونی‌اش بر ما فرهنگی می‌شود، یعنی احساس جمعی را تسخیر می‌کند و شالوده اعتقاد را می‌ریزد. فرهنگ مبتنی بر چنین بنیادی را من اصطلاحاً دینی می‌نامم و فرهنگ ایران را در سراسر تاریخش بر این بنیادِ اعتقادی متکی می‌دانم.

آنچه در سراسر این نوشته اندیشیده و گفته می‌شود ناظر بر توضیح همین امر است، ناظر بر این که حقیقتِ اعتقادی چیست و چگونه فرهنگ ما با آن آغاز می‌گردد، و ناظر بر این که چگونه می‌توان تظاهرات فرهنگ ما را به این حقیقتِ اعتقادی واگرداند، شکلهای آن را از و در چنین منشأیی بازشناخت و بدین ترتیب دید چرا این حقیقت اعتقادی بایستی بستر و مسیر فرهنگ ما را از پیش معین کرده باشد. برای شناختن این شالوده باید به ایران باستان بازگردیم. فقط از این راه خواهیم توانست پس از رسیدن به ایرانِ اسلامی پی‌بریم چرا دگرگشتیِ فرهنگ ایران در اسلام پیامد ضروری و پرهیزناپذیر آن آغاز بوده و چرا آن آغاز بمنزله‌ی «سرنوشتِ» یک ملت در رویداد نهاییِ تاریخش به «سرانجامِ» اسلامی دچار گشته است.

…ظلمت هر اعتقادی ….حقیقت هر اعتقاد است. …. اعتقاد را من در برابر تفکر می‌نهم و این دو را در نهاد و تحقق خود نافی یکدیگر می‌دانم. چرای آن را از این پس نشان خواهم داد. ببینیم اعتقاد چیست و ربطی به تفکر دارد یا ندارد.

اعتقاد همیشه و در وهله اول اعتقاد به کسی یا به چیزی است. مثلاً اعتقاد به یک رهبر سیاسی، به یک آرمان، به یک شاعر، به یک نویسنده، به قطب یک فرقه، به یک هدف، به یک عشق، به یک مبارزه… و در واقع به هر کس و هر امری که در شمول اغراض خود بتواند برای یک فرد یا جمع کلاً یا جزئاً تکیه‌گاه حیاتی به چیره‌ترین معنای آن باشد. این تکیه‌گاه حیاتی، چون در پرسش‌ناپذیری‌اش موجب و مألاً حقیقت اعتقاد باقی می‌ماند، می‌بایستی خود در ناکاویدنی‌ بودنش تاریکی محض باشد، اما برای معتقد سرچشمه روشنی‌ها و بداهت‌ها شود.

بدین معنا اعتقاد در مکانیسم خود عبارت از وابستگی درونی و رفتاری ما به پندارهایی‌ست که به عللی بر ما مستولی و مألاً برای ما حیاتی می‌گردند. پندار مستولی به سبب لزوم حیاتی‌اش برای عواطف، اذهان مردم و ارزش‌های نگهدارنده‌ی جامعه و چیره بر آن هرگز معروض پرسش نمی‌شود، بلکه به همین سبب قهراً پرسش را در میدان نفوذ خود ممتنع می‌کند. پندار مستولی، به این علت که استیلایش بدیهی تلقی می‌گردد و مقبول همگان است، حقیقت خوانده می‌شود. هر گاه این «حقیقت» متزلزل یا بی‌اعتبار گردد، یعنی نیروی بداهت مستولی‌اش را از دست دهد، اعتقاد ِ مبتنی بر آن نیز بی‌اعتبار و منسوخ خواهد شد. معنای این که هر گاه یک «حقیقت» اعتبار خود را از دست بدهد، این است که آن «حقیقت» دیگر حقیقت نباشد. بی‌اعتبار شدن و بی‌حقیقت شدن یک «حقیقت» نتیجه‌ی نابودی استیلای آن است. چنین است که مثلاً «حقیقت» زرتشتی تاریخاً جای خود را به حقیقت اسلامی می‌دهد.اینگونه «حقایق» یا پندارهای مستولی پدیده‌هایی هستند که عموماً دین نامیده می‌شوند، و دین آن پدیده‌ای‌ست که بر اینگونه «حقایق» استوار باشد. از این رو من اعتقاد مبتنی بر این حقایق و فرهنگ زاده‌ی اعتقاد به آن را دینی نامیده‌ام.

بر خلاف اعتقاد، تفکر بر هیچ حقیقتی، به این معنا که آن حقیقت بتواند تفکر را در مورد خود ناپرسا کند، نه از پیش مبتنی‌ست و نه از پس.

تفکر همواره پیش از هر چیز یعنی پرسش و جویندگی از جمله نیز در این امر که حقیقت چیست و اگر هست کدامست و چگونه است. جویندگی تفکر، چون به هیچ فرمانی سر نمی‌نهد، هرگز پایان نمی‌یابد. از این رو تفکر هر آن و همیشه باید از نو بپرسد و بکاود تا اساساً باشد و معلوم کند که آیا و چگونه خود و یافته‌های پیشینش تاب نوپرسی و نوکاوی شدن را دارند.

جایی که اعتقاد در و از وابستگی به بنیادش هست، تفکر در جویندگی و بنیانکاوی تحقق می‌پذیرد. اعتقاد نشانه‌ی سرنهادن به بنیادی کاوش‌ناپذیر و مسلم است که حقیقتِ اعتقاد را می‌سازد، و تفکر خود را منحصراً در این نشان می‌دهد که هرگز مجاز نیست بنیادی را ناکاویدنی و به این معنا ناپرسیدنی بگیرد.

حقیقت برای اعتقاد بنیاد، ضامن و مرجع وجودی‌ست، در حالیکه تفکر همواره باید به خود ثابت کند که هیچ بنیادی و ضامنی جز پرسندگی ندارد، یعنی هیچگاه به هیچ مرجعی جز کاویدن متکی نیست. تفکر همانقدر از پرسش و کاوش برمی‌آید و بدینگونه پیوسته از نو می‌شکفد که اعتقاد را «حقیقتش» یکبار و برای همیشه در ناپرسایی خود بنا می‌نهد و نگه می‌دارد.»»

…………………………………………………………………………
به نقل از «امتناع تفکر در فرهنگ دینی» آرامش دوستدار (انتشارات خاوران، خرداد ۱۳۸۳)


در ادامه مطلب قبلی ….

اول باید در نظر داشت که رویداد اسلام در یک کوچ خونین و اجتناب‌ناپذیر، و با اتکا به تمنای طبیعی یک قوم جان‌سخت و شدیداً محروم، برای دست‌یابی به ثروت و منابع غذایی رخ داده است. این قوم به دلایلی فاقد هر گونه پیشینه ارزشمند و منسجم تاریخی و فرهنگی بوده و آنچه داشته اصولاً (و در مقایسه با مناطقی که به آن هجوم برده) به هیچ روی در خور اعتنا نبوده است.

البته جدای از آن تمنای طبیعی و آن جان‌سختی (که به‌زعم من تعیین کننده‌ترین عوامل در پیروزی و استیلای اعراب در این کوچ برق‌آسا بوده‌اند) تنها دست‌مایه فکری و فرهنگی این قوم تکه عبارت‌های آهنگینی بوده که هر یک از مهاجمان به فراخور توانایی محدود حافظه‌اش چند خطی از آن را حفظ کرده و در خاطر داشته است. به این تکه عبارت‌های آهنگین و نامنسجم که در زمان آغاز یورش به سرزمین‌های هم‌جوار هنوز ابتدا و انتهایش سامان نگرفته و مکتوب نشده بود، قرآن می‌گفتند: یک مجموعه‌ی پریشان و نامنسجم شامل برخی رجزخوانی‌های به اصطلاح «حماسی»، و بسیاری رسوم و سنت‌های قومی و قبیله‌ای اعراب حجاز (مانند مراسم حج، سعی صفا و مروه، غسل، و غیره)، با چاشنی باورها و آئین‌های کهن بت‌پرستی، و مشحون از اشارات بریده بریده و گاه کاملاً پر اشتباه یا مجعول یا ناتمام به قصه‌ها و باورهای آئین یهود و مسیحیت، و البته همراه با تأثیرات گنگ و پراکنده‌ای از افسانه‌های ایرانی-زرتشتی. با وجود تمام این پریشانی‌ها، از همان آغاز «بشارت» تا امروز فقط یک عنصر یا عقیده پایدار و پر زور در کانون اسلام وجود داشته و آن نیز عبودیت و بندگی محض بوده است؛ یعنی اسلام جز دعوت و سپس اجبار به بندگی محض، از اساس نه معنایی داشته و نه هویتی کاملاً مستقل.

اعراب با چنین وضعیتی، و تقریباً بدون هیچ پایه و مایه فکری و فرهنگی و تاریخی، ناگهان بر جای برخی بزرگان و تمدن‌سازان مطرح تاریخ آن روزگار (از جمله در بین‌النهرین، شامات، ایران، و مصر) تکیه می‌زنند. تقریباً جای هیچ تردیدی نیست که در سده نخست این فتح برق‌آسا و خونین، خلفا و حاکمان عرب (به ویژه امویان) به سادگی می‌توانستند به این اختلاف فاحش فرهنگی بین خودشان و مردمی که بر آن‌ها استیلا یافته بودند پی ببرند. عمر و خلفای پس از او، مثل بقیه اعراب، به شرافت قومی خود می‌بالیدند و البته به نفع‌شان بود که به دین جدیدالتأسیس خود یعنی به اسلام و قرآن عربی نیز ببالند و آن را پدیده‌ای منحصراً عربی و متعلق به خودشان جلوه دهند، که به واقع هم همین ‌طور بوده است (منظورم این است که آن اسلام آغازین را، با اوصافی که پیشتر برشمردم، در هیچ فضای زیستی و اقلیمی جز شبه جزیره عربستان نمی‌شد ساخت و پرورد).

در عین حال، خلفای عرب آنقدرها هم احمق نبودند که نفهمند این دعوی گنگ و پریشان که اسلام نام گرفته هیچ بنیه و جان‌مایه‌ی فکری و قانونی و دیوانی برای رتق و فتق امور «کشورداری» ندارد. دانستن این که تیسفون یا اورشلیم یا اسکندریه با مثلاً ده‌کوره‌ای مانند مدینه یا ناکجاآباد سوخته‌ای مثل طائف تفاوت‌های اساسی دارند طبعاً نمی‌بایست به شعور و هوش سرشاری نیاز داشته باشد. و خلفای عرب بدون تردید دریافته بودند که «کشورداری» و ادامه‌ی فرمانروایی بر یک امپراتوری پهناور با آن اسلام که آن‌ها به همراه آورده بودند عملاً ناممکن است. لذا آن‌ها ناگزیر بودند که برای پریشان‌احوالی مشهود قرآن و اسلام چاره‌ای بیاندیشند، برایش تاریخی مفصل جعل کنند، وجهه فکری و معقول به آن ببخشند، و آن را پیچیده و عمیق جلوه دهند (می‌شود حدس زد که امویان طبیعتاً این‌ ظرایف و کلک‌ها را ضمن آشنایی با فرهنگ و ادیان کشورهای مغلوب دریافته بودند و علی‌رغم ادعاهای بی‌اساسی که نسبت به سروری و برتری قوم عرب داشتند، بی‌شک در نهان از بی‌مایه‌گی دعوی خودشان رنج می‌بردند و شدیداً مایل بودند که کاستی‌های آشکارش را با هر ترفندی که شده جبران کنند).

و به این ترتیب، رسم تاریخ‌نویسی دستوری (یا دقیق‌تر بگوییم «پیشینه‌سازی») و حدیث‌نویسی (یا به واقع «زینت‌بخشی و ظریف‌سازیِ یک ماده خام و زمخت») در زمان امویان، با حکم حکومتی، به صورت یک حرفه در آمد و با جدیت پی‌گیری شد. اما موضوع این جاست که عرب از انجام چنین کارهایی ناتوان بود. شاخ و برگ دادن به یک مطلب پیش‌پا افتاده و مبهم، آرایه بستن به زشتی هولناک آن عبودیت و بندگی محض، و عمیق جلوه دادن یک موضوع سطحی، جدای از سواد خواندن و نوشتن، نیازمند تجربه و ورزیدگی فکری و پیشینه تاریخی-فرهنگی است؛ و قاعدتاً این قبیل تردستی‌ها برای برخی از ایرانیان با سواد، و علمای نستوری در شامات، و البته یهودیان، نمی‌بایست کار چندان سختی بوده باشد.

در وجه تاریخی و وقایع‌نویسی، گمان نمی‌کنم که بدون استناد به «ابن اسحاق» و کتابی که به او نسبت می‌دهند، یعنی «سیرة النبی»، بشود در مورد شخص محمد و زندگی او چندان حرفی زد و تصوری داشت. اما «ابن اسحاق» فقط یک نام است (که یهودی بودنش هم کاملاً از اسمش پیداست) و ما امروز تقریباً هر آنچه را که او در باره محمد از این و آن روایت کرده بوده از طریق دو منبع می‌شناسیم: یعنی یا از طریق «ابن هشام»، که اصالتاً اهل یمن بوده، و کتاب «سیره رسول‌الله» او (که به واقع گفته‌های ابن اسحاق را بازنویسی کرده)، و یا از طریق «جریر طبری» ایرانی و کتاب «تاریخ طبری» وی. به عبارت دیگر، «اسناد تاریخی» به جا مانده در مورد زندگی محمد عمدتاً دستپخت «ابن هشام» و «طبری» است که تاریخ مرگشان به ترتیب دویست و سیصد سال بعد از درگذشت محمد بوده است. حتی دین‌شناسان بزرگ اروپایی در قرون نوزدهم و اوایل قرن بیستم، در اکثر موارد، مبنای ورودشان به مباحث تاریخی و زندگی محمد کتاب‌های همین دو نفر بوده است.

البته من علاقه‌ و تخصصی در بحث‌های بیهوده و سرگیجه‌آور تاریخ اسلام (و این که مثلاً دیگرانی چون «واقدی» هم سیره رسول نوشته یا ننوشته‌اند یا این که ابن اسحاق محضر چند نفر دیگر نظیر «قتاده» و «الزهری» و غیره را درک کرده یا نکرده است) ندارم، چون به واسطه‌ی «روایی و اخباری» بودن این اسامی و انتساب‌ها، قسمت بزرگی از این تاریخ و حکایت‌هایش را ساختگی می‌دانم و آن را یک جعل ماهرانه برای تناور‌سازیِ «اسلام بی‌پشتوانه‌ی بدوی» ارزیابی می‌کنم. مسئله من چیز دیگری است که به نظرم می‌تواند در حین خواندن کتابی مانند «تاریخ طبری» برای هر آدمی با یک ارزن هوش و ذکاوت آشکار گردد.

«تاریخ طبری» را نمی‌شود تاریخ یا حتی شرح وقایع نامید (هر چند که بدون شک طبری با زیرکی از مجموع چند قصه و روایت پرت و پلا برای اسلام و بنیان‌گذارانش «تاریخ» جعل کرده) بلکه بیشتر یک توجیه و زمینه‌سازی فکری برای چیزی است که اصلاً زمینه‌ای برای فکر کردن نداشته است! در تاریخ طبری شما تا صفحه 50 کتاب فقط دارید در مورد چند و چون خلقت، و نور و تاریکی و ماه و خورشید و غیره مطلب می‌خوانید و از آن پس هم تازه وارد مباحث مربوط به ابلیس می‌شوید. این قبیل خوش‌رقصی‌ها که ایرانیان برای اسلام انجام دادند اصلاً در شمار و عدد نمی‌آید. ایرانیان از هیچ برای اسلام همه چیز ساختند و از زبان محمد و افراد بی‌سواد و بیابانگردی مانند ابن‌عباس (که احتمالاً دست چپ و راستش را هم بلد نبوده) به بسیاری از آیات ابتدایی و متناقض قرآن وجهی پیچیده و سرگیجه‌آور بخشیدند. یکی از صدها نمونه خجالت‌آورش جناب « یحیی بلاذری» است که گذشته از اغراق‌گویی‌های بی‌پایان در «فتوح‌ البلدان» ارادت و شدت علاقه‌اش را به اربابان عربش (که خود از موالی آن‌ها بوده) در «انساب ‌الاشراف» می‌شود دید.

داستان تناورسازی اسلام توسط ایرانیان در وجه مربوط به تولید انبوه حدیث از این نیز غم‌انگیزتر است.

منابع معتبر و ششگانه حدیث، که به عربی به آن «صحاح ستّه» می‌گویند، و به واقع منبع و مأخذ همه قوانین و اعوجاجاتی نظیر فقه و کلام و «فلسفه» و خیلی ریزه‌کاری‌ها و آرایه‌های بعدی در اسلام بوده است، به تمامی توسط ایرانیان و با خوش‌رقصی برای خلفای اموی و عباسی، و به سفارش آنان، نوشته و جعل شده‌اند، به طوری که امروزه شیعه ایرانی و سنی عرب، یا هر مسلمان دیگری در هر جای دنیا، بدون استناد به مثلاً «صحیح بخاری» یا «صحیح مسلم» تقریباً لال است و نه چیزی از گذشته‌ی دین و ایمانش می‌داند و نه قادر است در مورد معنای آیات قرآن حرفی بزند. دقت کنید که لزومی ندارد این استناد حتماً آگاهانه و مستقیم صورت بگیرد، یعنی لازم نیست که شما، یا هر مسلمان دیگری، برای فهم یک آیه یا یک موضوع قرآنی-اسلامی (و سپس بحث و جدل کردن در مورد آن موضوع با منِ گمراه) مستقیماً به این منابع مراجعه کنید. منظورم این است که آنچه شما از پیش می‌دانید و تصور می‌کنید که لابد جزئی از ذات معانی قرآنی و مفاهیم اسلامی است، در کوره‌ی همین خوش‌رقصی‌های «صحاح ستّه» (و پیشینه‌سازی‌های به اصطلاح تاریخی) به دست آشپزهای ایرانی-اسلامی طبخ شده و سپس عصاره‌اش نزدیک به بیش از هزار سال آهسته آهسته در حلقوم فهم و احساس‌تان چکانده شده است. پس دیگر نیازی به مراجعه مستقیم به احادیث نیست چون دارید مثل ماهی درحوضچه‌ی فهم زاییده از حدیث شنا می‌کنید—حوضچه‌ای که اگر به تمامی شاهکار ما ایرانیان نباشد لااقل هشتاد درصدش را خودمان ساخته‌ایم.

این خوش‌رقصی‌ها و سازندگی‌های متعبدانه به فاصله یکی دو قرن پس از آغاز پروژه اسلام‌سازی نزد نیاکان محترم ما، وارد مرحله‌ی بسیار شورانگیز و کف بر لبی می‌شود، و با یک جور شور و شیدایی عاشقانه توسط «گنجینه‌های» فکری و علمی و ادبی ما (نظیر ابن‌سینا و فارابی و لشگر بی‌پایانی از شاعران و عارفان بی‌عار) به اوج آسمان می‌رسد.
بدین ترتیب، اسلام نیز رفته رفته برای خودش تبدیل به دینی می‌شود که هم صاحب کتاب و دم و دستگاه پیچیده فکری و «فلسفی» است و هم آن‌قدر دلچسب و خواستنی که شاعران نازک‌خیال ما حاضرند در حسرت وصل به اربابش از بام تا شام، به زبان شیرین فارسی، زوزه بکشند و زاری کنند.

اما متاسفانه «مفاخر» ایرانی در مسابقه برای خوش‌رقصی‌های مجنونانه‌شان فقط به عروس‌نماییِ عجوزه‌ بسنده نکردند بلکه آن تنها عنصر فلج‌کننده و ثابت در اسلام را، یعنی «عبودیت و بندگی محض» را (که ما خود به واسطه تعالیم دینی زرتشت تا حد زیادی مستعدش بودیم) تا عمیق‌ترین لایه‌های فکر و فرهنگ و احساس و زبان ایرانی فرو برده و برای ابد نهادینه کردند.

شاعران ما نفرت از عقل سالم و فکر آزاد انسانی را (که می‌توانست در زشتی آن «عبودیت محض» بنگرد، آن را وابکاود، بشناسد، و طوق بندگی را بشکند) آنچنان مقدس و خواستنی جلوه دادند که تا همین امروز هم کسی زهره فکر انتقادی و آزاد نداشته باشد.

نمی‌دانم چند نفر از شما تا به حال به دقت در «ارشادات اسلامی» گنجینه‌ها و مفاخر ایرانی اندیشیده‌اید. شاید بد نباشد یک بار به دقت گوش کنیم که مثلاً سنایی چه می‌گوید:

چند از این عقل ترّهات انگیز، چند از این چرخ و طبع رنگ آمیز،
برون کن طوق عقلانی، به سوی ذوق ایمان شو،
چه باشد حکمت یونانی، به پیش ذوق ایمانی؟!

یا چند نفر از ما واقعاً در این ادعای خجالت‌آور و البته غم‌انگیز عطار تأمل کرده‌ایم که:

چو عقل فلسفی در علت افتاد، زدین مصطفی بی‌دولت افتاد
ورای عقل ما را بارگاه است، ولیکن فلسفی یک چشم راه است!

و البته اسلام‌پرستی و دشمنی با فکر کردن همیشه هم حالت ارشادی نداشته و گاه در نزد برخی مفاخر، از جمله مولوی، به مرز دریدگی و تهدید هم می‌رسیده است:

فلسفی را زهره نی تا دم زند
دم زند دینِ حقش بر هم زند!!


قرار بود این نوشته یک طرح دقیق باشد. از ماهها پیش در هر فرصتی و از منابع مختلف (اکثراً منابع قرآنی و اسلامی و تاریخی) مطالبی خوانده و کلی فیش‌برداری کرده بودم. سامان بخشیدن به آنهمه جستارهای پراکنده، و تنظیم طرحی دقیق، به مجال و فراغتی نیاز دارد که برای آدمهایی مثل من چیزی‌ست در حد یک آرزوی محال (و تازه طرح چنین موضوعاتی، اگر بخواهد دقیق و مفصل ارائه شود، از حوصله وبلاگ خارج است). اما چون نمی‌خواستم نوشته‌ی قبلی به کلی بی‌سرانجام بماند، بخشی از آنچه را که در ذهن داشتم در همین فرصت اندک به اختصار می‌نویسم و از بسیاری از جزئیات درمی‌گذرم. این کلیات را در دو قسمت نوشته‌ام که تمام شده و به فاصله یک روز از هم در این ‌جا با دوستانم به اشتراک می‌گذارم. احتمالاً افرادی که به این موضوعات علاقه‌مند باشند خودشان در اوقات فراغت به دنبال جزئیات خواهند رفت.
————————————————————————————————–

ما از چگونگی پیدایش اسلام و از شرایط شبه جزیره‌ی عربستان در سده‌های پیش از تولد محمد و تا دهها سال پس از مرگش تقریباً هیچ چیزی نمی‌دانیم. منظور از این «ما» جامعه‌ی بشری به طور عام است. دقت کنید که داریم از حوالی تاریخ تولد محمد حرف می‌زنیم (یعنی میانه‌ی سده‌های ششم و هفتم میلادی) نه از مثلاً دوران غارنشینی در بیست هزار سال پیش.

این بی‌اطلاعی ِ شرم‌آور قطعاً دلایلی دارد. لفظ شرم‌آور را از آن جهت بکار می‌برم که دلالت بر ناچیزی ِ دانسته‌های بشری در مورد خاستگاه تاریخی اسلام بکند وگرنه قضاوت احساسی در باره‌ی دلایل ِ این بی‌اطلاعی کاری بیهوده و تا حدودی بچگانه‌ به نظر می‌رسد.

تردیدی نیست که یکی از عمده دلایل ِ این بی‌خبری عامل جغرافیاست. در قسمت عمده‌ای از شبه جزیره عربستان جبر اقلیم و شرایط آب و هوایی ایجاب می‌کرده و می‌کند که هیچ چیزی پایدار نباشد؛ همه چیز، درست مانند شن‌های صحرا، اسیر ناپایداری و فرسایشی دائمی و بی‌حاصل است. شاید به همین خاطر خیلی چیزها، از جمله زبان نوشتاری و تمدن، اصولاً امکان پیدایش و تکامل در این ناحیه نداشته‌اند (و یا این امکان بسیار ناچیز بوده است). این موضوع همیشه برای من عجیب و تکان‌دهنده بوده که چگونه هزاران سال پس از پیدایش خط و زبان و هنر و فرهنگ در مناطق هم‌جوار عربستان، هیچ نوعی از فرهنگ و حتی خط نوشتاری در این شبه جزیره نپاییده و نسج نگرفته است. پدیده‌ها و موضوعات پیش پا افتاده‌ای مانند خط، خواندن، و نوشتن (که در میانه سده ششم میلادی، یعنی سال‌های ادعایی تولد محمد، لااقل بیش از سه هزار سال از عمرشان می‌گذشته) به قدری برای شخص محمد، و خدای او، تازگی داشته‌اند و شگفت‌انگیز بوده‌اند که مانند یک کشف عجیب و با حالتی وسواس‌گونه مدام در قرآن مورد اشاره قرار می‌گیرند. البته پیروان دین اسلام این را به حساب اهمیتی می‌گذارند که خدا و پیامبرشان برای خط و خواندن و نوشتن قائل بوده‌اند اما مطلبی را که من سعی در بیانش دارم ربطی به این «مصادره به مطلوب کردن‌ها» (که جزء ذاتی همه ادیان است) ندارد و نیازی به توضیح بیشتر در این مورد نمی‌بینم. فقط در ادامه‌ی موضوع ناپایداری همه چیز در عربستان، بد نیست اشاره نسبتاً کوتاهی به یک شاهد دیگر در این زمینه داشته باشم.

ظاهراً تنها مدرک باقیمانده، که بتواند به نوعی دلالت بر وجود چیزی شبیه یک شبه-فرهنگ هنری (در نحیف‌ترین شکلش) در عربستان پیش از تولد محمد (و تا چندین دهه بعد از مرگش) داشته باشد «معلقات سبعه» است، یعنی قصیده‌های منتسب به هفت شاعر عرب در آن زمان که سینه به سینه نقل می‌شده و تنها افتخار فرهنگی اعراب بوده است (و قرآن نیز در طرز بیان آشفته و نامنسجم، در توصیفات، و حتی در بعضی مایه‌های عقیدتی شباهت‌های انکارناپذیری با همین قصیده‌ها دارد). من در این جا کاری به این ندارم که معلقات سبعه به لحاظ هنری، و در مقایسه با اشعار باستانی دیگر ملل، تا چه اندازه قابل اعتنا هستند یا نیستند. تنها نکاتی که برای من در این جا اهمیت دارند یکی موضوع عنصر ناپایداری و در نتیجه ناممکن بودن تکوین هر نوع زیست فرهنگی و اجتماعی معنادار در عربستان است (امری که به وضوح در معلقات سبعه قابل مشاهده است) و دیگری تجلی «صدا» و صوت و آواز، به عنوان تنها شکل و شیوه قابل تصور برای ابراز وجود فرهنگی در متن این ناپایداری دائمی، که معلقات سبعه و قرآن نمونه‌های روشنی از آن هستند. (یادم هست چند سال پیش که برای اولین بار معلقات سبعه را می‌خواندم بی‌اختیار و مدام این فکر برایم پیش ‌می‌آمد که در صحرا هیچ چیز جز «صدا» باقی نماند، و شاید به همین جهت قرآن نیز، درست به مانند معلقات سبعه، بیش و پیش از هر چیز فقط یک صداست، یک آواز است، یک جور «رجزخوانی» آهنگین و آشفته و نامنظم است، لااقل برای من که این گونه به گوش می‌رسد).

در تمام این اشعار، از نامدارترین شاعر معلقات ، یعنی «امرؤالقیس» گرفته تا «لبید» و «زهیر» و دیگران، شما از همان ابتدا، جدای از آشفتگی و عدم انسجام، با واقعه غم‌انگیزی روبرو هستید که من اسمش را ناپایداری گذاشته‌ام. اکثر این شاعران در آغاز قصیده با اشگ و حسرت به تماشای ویرانه‌هایی ایستاده‌اند که زمانی منزل محبوب و معشوق‌شان بوده است، و این یعنی از دفعه پیش که عاشق نزد معشوق آمده و با هم گفتگو و عشقبازی داشته‌اند (که معمولاً شبانه و در بیانان‌های اطراف منزل معشوق رخ می‌داده) حتی خانه معشوق نیز به کلی ویران شده و دیگر جز چند سنگ و کلوخ اثری از آن باقی نمانده است! طبیعتاً در چنین وضعیتی، و نزد چنین مردمی، انتظار ایجاد یک نظام منسجم فکری و فرهنگی (و بروز پدیده‌هایی مانند معماری و هنر و خط و حتی اندیشه منسجم دینی و غیره) انتظاری بسیار احمقانه است. ضمناً بیزاری عام بنیش اسلامی از جهان موجود و انسان را می‌شود در متن همین «ناپایداری» امور دنیا در نظر عرب صحرا نشین به سنجش درآورد و بررسی کرد، که فعلاً نه موضوع نوشتار حاضر است و نه من مجالی برای پرداختن به آن در این جا دارم.

به نظرم اگر یک بار دیگر، به دور از تعصبات معمول، و در پرتو این دو زمینه‌ی زیستی در عربستان (یعنی آشفتگی و ناپایداری)، به بررسی دقیق قرآن بپردازیم، مسائل بسیار جالب توجهی دستگیرمان خواهد شد. (بیهوده نیست که زکریای رازی در مورد رجزخوانی معروف قرآن نسبت به این که اگر می‌توانید شما هم چند سوره مانند قرآن بیاورید، به شدت خشمگین می‌شد و این موضوع را توهین به شعور خودش و کل بشریت تلقی می‌کرد چون می‌دانست و برایش بدیهی بود که بی‌شمار سخنور و دانشمند و شاعر از هزاران سال پیش بوده‌اند که مطالبی بسیار دقیق‌تر و زیباتر از آیات قرآن گفته‌اند و تازه، برخلاف اکثر رجزخوانی‌های آشفته و نامفهوم قرآنی، مطالبشان انسجام منطقی و معنای عمیق هم داشته است). البته همین جا لازم به ذکر است که من شخصاً تعدادی از پاره‌ها و عبارات موجز و آهنگین در برخی سوره‌های قرآن را، به ویژه در بعضی سوره‌های کوتاه که به مکّی معروفند، صرفاً به لحاظ ترکیب و صدای کلمات و فارغ از معنا و مفهوم، بسیار جذاب و فریبا می‌دانم و می‌توانم به خوبی مجسم کنم که این تکه‌های آهنگین و بی‌نهایت ابهام‌آمیز تا چه اندازه بر ذهن ساربانان و صحرانشینان (که شب‌ها در بیابان گرد آتش می‌نشسته‌اند و در زیر آسمان پرستاره و شکوهمند صحرا برای هم اشعار و قصه‌های خیال‌انگیز می‌خوانده‌اند) تأثیر داشته است.

دومین دلیل آن بی‌اطلاعی شرم‌آور که در آغاز گفتم، ناممکن بودن کاوش‌های باستان‌شناسی در مکان‌ها یا حتی در اطراف مکان‌هایی است که به نوعی برای مسلمانان مقدس محسوب می‌شوند. (این ناممکن بودن هم وجه عقیدتی و ایمانی دارد و هم تا حدودی وجه جغرافیایی و اقلیمی). گمان نمی‌کنم هیچ کاوشی در مکان‌ها و محل‌هایی که، بنا به ادعا، محمد و دیگر چهره‌های صدر اسلام در آن‌ها سکونت یا تردد داشته‌اند (خصوصاً در مکه و مدینه) صورت گرفته باشد. بنابراین و متاسفانه، هیچ یک از قصه‌ها و ادعاهای فراوانی که در مورد پیدایش اسلام ساخته‌اند و ترویج کرده‌اند تا کنون قابل سنجش با مستندات باستان‌شناسی نبوده است.

و دلیل سوم هم، که همه با آن آشنا هستیم، هزینه‌بر بودن و دردسرآفرین بودن تحقیق جامع و عمیق در باره دین اسلام است. غمگنانه باید پذیرفت که حتی حرف زدن و اظهار نظر کردن در مورد اسلام همواره یکی از خطرناک‌ترین امور بوده و برای گویندگان عواقب هولناکی در پی داشته است. از آغاز «بشارت» و سپس به قدرت رسیدن اسلام تا همین امروز، جان‌های بسیاری در این راه تباه شده‌اند و سرها و سینه‌های بی‌شماری بریده و دریده شده‌اند. شاید در این فضای وحشت‌انگیز و خون‌بار عده‌ای باشند که، صرفاً در حد واکنش‌های عصبی و تلافی‌جویانه و بچگانه، به اسلام ناسزا بگویند و دلشان را با فحاشی‌های عوامانه خنک کنند؛ اما بسیار بعید است که تحقیقات دقیق و فلسفی انتقادی در مورد ماهیت و تاریخ اسلام بتواند در شکل آکادمیک در دانشگاه‌های معتبر دنیا پا بگیرد و دنبال شود. در کشور خودمان که جز «آرامش دوستدار» هیچ متفکری نداشته‌ایم که سواد و متد فکری و دقت‌ نظر و جسارت پرداختن به این موضوعات را داشته باشد و در غرب نیز (سوای چند دین‌شناس بزرگ اروپایی در اواخر قرن نوزدهم) تقریباً همه متفکران عمیق و دانشور ترجیح داده‌اند جان خود و خانواده‌شان را با تحقیقات انتقادی در باب اسلام به خطر نیاندازند. حاصل این وحشت و اجتناب از اظهار نظر، چیزی جز افزایش ابهامات و تاریکی‌های نهادینه شده در فرهنگ اسلامی، و فراخ‌تر شدنِ دامنه آن بی‌اطلاعی شرم‌آور نبوده است.

حال اگر بپذیریم که ما، لااقل به دلایلی که برشمردم، نمی‌توانسته‌ایم اطلاع دقیقی از چند و چون پیدایش اسلام (یا زندگی و احوال بنیان‌گذارانش) داشته باشیم، باید خودمان را با این پرسش آزاردهنده مواجه ببینیم که پس چگونه این همه مطالب و جزئیات و حواشی مثل قارچ در اطراف رویداد اسلام روییده است؟ چگونه چیزی که اصلاً امکان بروز منسجم نداشته (و کتابی که به عنوان معتبرترین منشور این دین در مقابل ما قرار دارد به وضوح فاقد کمترین انسجام فکری و منطقی است) به مرور تبدیل به یک مجموعه سرگیجه‌آور از کلام و عرفان و مباحث به اصطلاح «فلسفی» و غیره ذالک شده است؟

دقیقاً در تکاپو برای یافتن پاسخ یا پاسخ‌هایی به همین پرسش است که می‌توان وجه و اهمیتی برای عنوان این نوشتار («اسلامی که ما ساخته‌ایم») قائل شد. البته حرف من به هیچ روی حرف و کشف تازه‌ای نیست بلکه فقط یک رهیافت شخصی به موضوعی است که یا قبلاً توسط دیگران گفته شده و یا به خودی خود به ذهن خیلی‌ها خطور کرده است. متاسفانه من در این وبلاگ امکان پرداختن به این موضوع را در شکلی مفصل و با شرح و جزئیات ندارم و بنابراین در پی‌گیری آن پرسش پیش‌گفته فقط به یک مرور مختصر اکتفا می‌کنم.


فکر کردن و حرف زدن درباره‌ی ادیان همیشه کاری بسیار دشوار و ترسناک و پرهزینه بوده است. ادیان ِ سازمان‌یافته و ثروتمند دنیا عموماً در ذات خود ناشکیبا و پرخاشگرند؛ همچون پلنگ از قلمرو آئینی‌شان دفاع می‌کنند و مزاحم را (در هر دو وجه زیستی و حقوق اجتماعی) می‌درند. هیچ نیازی نیست که بنیان‌گذاران یک دین آشکارا به تحدید و خونریزی تشویق کنند؛ حس نیرومند مالکیت و میل به انحصار لامحاله پیروان ادیان را به قتل و غارت یکدیگر و ایجاد محدودیت‌های دائمی برای دیگران ترغیب خواهد کرد. حتی آئین بودا که در ناپرخاشگری شهره‌ی آفاق است (و به واقع در میان ادیان به گربه‌‌ایی چاق و ملوس و بی‌دندان می‌ماند) ناگزیر از این قاعده مستثنی نبوده است.

آئین کهن بودا ، که در تساهل نمونه است و راههای رسیدن به نیروانا را بی‌شمار می‌داند، وقتی در حوالی سالهای ۶۰ میلادی از جنگل‌های گرم و رازآلود هندوستان (بی‌گمان در لابلای بار و بنه‌ی کاروان‌های تاجران و سوداگران – که همواره از حمّالان عمده‌ی رسوم و امراض و فنون و فرهنگ‌ها بوده‌اند) به میان عشایر استپ‌‌های شمال و از آنجا عین ویروس به دشت‌های پهناور و بلازده‌ی چین سرایت می‌کند – و در کالبد تازه‌ایی با نام «بودیسم مهایانه» درعرض کمتر از چهار سده سرتاسر چین و ماچین و شرق دور را به تمامی فرا می‌گیرد – رفته رفته به مدد معابد بی‌شمار و رهبانان پرتعداد و پرنفوذش به چنان قدرت و ثروتی در شرق می‌رسد که گاه حتی یک ناپرهیزی احمقانه و کوچک در امور مذهبی (مثلاً جابجا کردن یکی از استخوان‌ها یا دندان‌های منتسب به بودا از معبدی به محلی دیگر) می‌توانسته شهری را به آشوب‌ بکشد و قتل عامی تمام عیار را سبب شود. به هر تقدیر، احوال بودائیان در چین به جایی می‌رسد که در ابتدای قرن نهم میلادی دلبستگان به مکاتب باستانی چین (دائوئیسم و کنفوسیانیسم) از بودیسم به فرقه‌ایی بی‌فرهنگ و بربر یاد می‌کنند و شکایت ارباب دین بودا را به امپراطور می‌برند.

البته ما در اینجا کاری به انگیزه‌های اقتصادی و سیاسی ِ بیزاری چینی‌ها از بودیسم نداریم (که نهایتاً منجر به نوعی رنسانس در چین و احیای آئین کنفوسیوس – و بالطبع قصابی بسیاری از بودائیان شد). موضوع صرفاً دشواری‌ها و هزینه‌های مترتب بر فکر کردن و سخن گفتن و عمل کردن در باب ادیان است که همه‌ی ما کم و بیش از آن آگاهیم و هیچ حرف و کشف تازه‌ایی هم نیست. فقط خواستم بگویم که نرمخوترین و بی‌دندان‌ترین گربه‌ی این باغچه هم به وقتش کم از پلنگ بیشه‌زار ندارد – چه رسد به آنهاشان که از ابتدا با خوی پلنگی و پرخاشگری متولد می‌شوند. (در ضمن من عاشق حیوانات هستم و قصدم توهین به پلنگ نیست – که از ستودنی‌ترین زیبایی‌های حیات است؛ هدف فقط رساندن معناست).

گرچه نرخ وحشت و هزینه‌ی کنکاش و پرسش در دین (بی هیچ استثنایی در نزد همه‌ی اقوام و در سرتاسر تاریخ تمدن بشری) همیشه به میزان دردناک و خون‌آلوده‌ایی بالا بوده است اما تا آنجا که به ما و دین و فرهنگ‌مان مربوط می‌گردد، گویا قدمت این هراس و سنگینی این هزینه‌ها مجرای تبادل آزاد آرا و دانسته‌ها را چنان بند آورده‌اند که تقریباً به انسداد کامل جریان اندیشه‌ی انتقادی در گفتار و کردار فرهنگی‌مان منجر شده است؛ بطوریکه حتی وقتی خطر عمده‌ایی به فوریت تهدیدمان نمی‌کند باز هم در ذهنمان قادر به طرح و پی‌گیری مستمر پرسش‌های اساسی در ماهیت دین و تاریخ‌مان نیستیم.

اوج استقلال نظری و اندیشه‌ورزی ما در مواجهه با دین اسلام معمولاً از سطح نفرین و ناسزا‌گویی فراتر نمی‌رود. در همین یکی دو قرن اخیر بسیاری از به اصطلاح روشنگران سکولار ما اسلام را شاخه‌ایی فرض کرده‌اند که با ضرب ِ قلمه‌ی زور و تجاوز اعراب بر درخت فرهنگ ایران پیوند شده است و لاجرم برای بریدنش همواره مجبور بوده‌اند از شاخه‌ی دیگری از همین درخت آویزان شوند. اما هرس کردن شاخه‌ها فقط به شادابی بیشتر و تناوری ِ درخت منجر شده است چرا که هیچکس نمی‌خواهد (یا نمی‌تواند) بپذیرد که ما جز اسلام فرهنگ و ماهیتی نداریم و هر شاخه‌ی به ظاهر غیر اسلامی نیز که بر اندام این درخت روئیده از ریشه دینی و اسلامی بوده است. ما مثل ماهی در حوض اسلام شناوریم و در هوای «برحمتک‌التی وسعت کل شیء» می‌زاییم و می‌زییم و می‌میریم.
به همین سبب، یهودی و زرتشتی ما نیز مسلمانند ؛ مسیحیان ما شفای بیمارانشان را در تناول قیمه‌ی تاسوعا و برافروختن شمعی در شام غریبان زینب می‌جویند؛ سوسیالیست‌های ما «دینخو» تر از ابوذر غفاری بلکه خود تئوریسین ِ روانپریشی‌های ابوذرگونه‌اند و کمونیست‌های ما پای جوخه‌ی تیرباران نیز شاخه‌ی گل‌سرخی تقدیم علی ‌ابن ابیطالب می‌کنند؛ تجدد‌پرستان و لیبرالها و ناسیونالیست‌ها و فراماسونرهای ما هم نگارشان همان است که به مکتب نرفته بود و سواد نوشتن هم نداشت ولی بی‌جهت ، و فقط به غمزه و اطوار، مسئله آموز صد مدرس شده بود. ما حتی دموکراسی را با فریاد الله اکبر طلب می‌کنیم بدون آنکه لحظه‌ایی در پیامدهای متضاد معنایی و تناقضات عقلی این دو مفهوم اندیشیده باشیم.

لذا ما در مسیر تاریخ‌مان به هر سو که ره می‌سپاریم و از هر دروازه‌ایی که گذر می‌کنیم باز هم خودمان را در وسط میدان مدینه‌النبی می‌یابیم و گواهی می‌دهیم بر «لا یمکن ‌الفرار من حکومته». جالب اینکه ممکن است در همان میدان هوار بزنیم که از ترکیب «لا یمکن الفرار» به واسطه‌ی عربی بودنش بیزاریم ولی در عین حال در دلمان قند آب می‌شود از شنیدن «به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست». ما خود طراح و مهندس مدینه‌النبی هستیم. تفاوتی هم ندارد که قرآن و زبان بیچاره‌ی عربی را ستایش کنیم یا نکوهش. همینکه عاشقیم بر همه عالم چون «همه عالم از اوست» خودش دلالت فلسفی دارد بر بیزاری‌مان از جهان و بیگانگی‌مان با انسان، که از مبانی شدیداً اسلامی‌اند.

خوش‌خیالی و حماقت محض است اگر گمان کنیم که اسلام یک دیوار ِ دیگرساخته است و هوا برمان دارد که از روی این دیوار بپریم بی‌آنکه نقش خویش را هم در پی‌ریزی و معماری این دیوار و هم در ساروج و آجرهای برسازنده‌اش دیده و سنجیده باشیم.
متاسفانه گفتمان انتقادی ما در باب اسلام لبریزاز ساده‌انگاری‌های نسنجیده و تکراری‌ست که مدعی‌ست چند قبیله‌ی بی‌فرهنگ و سرگردان و عقب‌مانده از بیابان‌های حجاز ناگهان بر امپراطوری ایران یورش برده‌اند و با زور و اصرار ما را مسلمان کرده‌اند. در مقابل این گفتمان تکراری، اسلام‌پرستان وطنی نیز بی‌آزرمی و ساده‌لوحی را به نهایت می‌رسانند و ادعا می‌کنند که ایرانیان فوج فوج با شوری عاشقانه به آئین اسلام گرویده‌اند. اما در این میان هیچکس از خودش نمی‌پرسد که عرب گشنه و پابرهنه با چه پشتوانه‌ی اقتصادی و پیشینه‌ی سازمانی می‌توانسته به مسلمان کردن ما «اصرار» بورزد و اصولاً چه صرفی برایش می‌داشته که ما به اسلام بگرویم؟ و یا مگر در آیات نامنسجم و پریشانی که سپاهیان بی‌سواد عرب دست و پا شکسته و با زبانی ناآشنا ، در حین رویداد ِ جنگ و تجاوز، برای روستاییان و کشاورزان بینوای ایرانی تلاوت می‌کردند (آنهم ایرانیانی که خودشان از هزار سال پیش ختم این شعبده‌بازی‌ها بودند) چه مطلب تازه و عنصر عاشقانه‌ایی بوده است که کسی بخواهد با شوق و رغبت به آن بگرود؟

دعوت به دین کار مسیونرهای مدرن مسیحی و مسلمان امروزی‌ست (که هم پشتوانه‌ی اقتصادی دارند و هم سازمان فکری و آئینی منسجم). عرب بیابانگردی که نان ندارد بخورد، هرگز آب و زمینی برای کشت و کار و فرصتی برای شهرنشینی نداشته و حیات اقتصادی‌اش منحصراً به راهزنی و غارت و غنیمت جنگی وابسته است، و تنها پشتوانه‌ی فرهنگی‌اش حس اشرافیت قومی و قبیله‌ایی‌ست، چگونه ممکن است که بخواهد و اصولاً بتواند دعوت به دین کند؟ لازم به ذکر است که من هیچیک از اوصاف فوق را به قصد تحقیر اعراب بکار نبرده‌ام ؛ اعراب حجاز نیز مانند همه‌ی اقوام پراکنده و نیمه وحشی تاریخ دردیگر نقاط دنیا، به شیوه‌ی ایلاتی در حاشیه‌ی کانون‌های تمدنی ِ سازمان‌یافته‌تر می‌زیسته‌اند و از لحاظ اتصافشان به اوصافی که برشمردم کم و بیش هیچ تفاوتی نداشتند با مثلاً عشایر نیمه وحشی ژرمنی مانند فرانک‌ها و گوت‌ها در شمال و غرب اروپا، وندال‌ها در حاشیه‌ی جنوبی مدیترانه، سکاها و ماساگت‌ها و ترکها درشمال فلات ایران، و ختای‌ها و تانگوت‌ها و مغول‌ها در شمال غرب چین. اتفاقاً همین حاشیه‌نشین‌های جان‌سخت و دلیر و بی‌فرهنگ به علت دوری از کانون‌های عمده‌ی تمدن و شهرنشینی (و مصون ماندن از بیماری‌ها و قحطی‌ها و دیوانسالاری‌های زمین‌گیر کننده و رایج در این کانون‌ها) در اکثر مواقع با چالاکی و فرصت‌طلبی – و قساوت‌ها و خونخواری‌های معمول بشری – سامانه‌ی قدرت‌های بزرگ را مختل کرده‌اند و چه بسا تاریخ‌ساز و تاثیرگذار هم شده‌اند.

شاید وقت آن رسیده که ما قبول کنیم که در مواجهه‌ی اعراب با ایرانیان و ساکنین عراق و سوریه و فلسطین و مصر … و دیگر نواحی غیر مسلمان، دعوتی در کار نبوده‌است. عرب بادیه نشین که مسیونر پولدار مسیحی نبوده تا بفهمد دعوت به دین یعنی چه. او صرفاً به امید غارت و غنیمت شترش را زین کرده و برای دستیابی به زندگی بهتر و آسان‌تر، زمین حاصلخیز و غذا و منابع انرژی از شبه جزیره‌‌ایی سوخته و بی آب و علف بیرون زده است – کاری که هر جانوری (اعم از حیوان یا انسان) در شرایط مشابه انجام می‌دهد.

عرب در این هجرت مسلحانه از امتیاز عقب‌ماندگی و فقر مطلق نیز برخوردار بود. او در پشت سرش هیچ نداشت، نه زمین و مزرعه‌ایی، نه پایتختی، نه تاریخی و ثروتی که نگرانش باشد. او فقط شنیده بود که یک اعرابی دیگر در مدینه به اسم محمد ابن عبدالله گویا اشعار هیجان‌انگیز و آهنگینی به عربی گفته که به طور خلاصه مهر تاییدی بر عظمت نژاد و زبان و رسم و رسوم عرب است و حتی منزل خدای کائنات را در برهوت ِ مکه تعیین کرده است. احتمالاً در حرفهای محمد آنچه بیش از هر چیز برای عرب اهمیت داشته اشارات و دستورات روشنی‌ست که هم با خلق و خوی او سازگار بوده است و هم با نیاز طبیعی‌اش به کوچیدن به سمت منابع غذایی و ثروت همخوانی داشته است – اشاراتی از قبیل: خدای دنیا خانه‌اش اینجا در همین مکه‌ی خودمان است (و این یعنی زادگاه ما با همه‌ی نحوست و فقر جغرافیایی‌اش واجد «شرافت» است و این شرافت به هرحال موید شرافت خونی و قبیله‌ایی عرب است) ، او عربی حرف می‌زند، شما مسلمان هستید، بروید، بجنگید و از نامسلمانان غنیمت بگیرید، اموال و زنانشان را به مساوات بین هم تقسیم کنید… والی آخر.

مجموع این عوامل در تهییج اعراب در حمله به سرزمین‌های مجاور نقش داشته‌اند اما عقلاً باید قبول کرد که فشار گرسنگی و نقش غذا و جغرافیا بسیار تعیین کننده‌تر از پیام محمد بوده‌اند. حتی اگر محمدی در کار نمی‌بود و دعوی پیغمبری نمی‌کرد باز هم این اتفاق می‌افتاد – ولو با تأخیر. (بگذریم که همه‌ی مقدمات این کوچ خونین – اما طبیعی – حتی پیش از تولد اسلام و پیغمبرش در نزد لخمی‌ها و غسانیان حیره در شمال عربستان آغاز شده بود و لج‌بازی‌ها و حماقت‌های بی‌پایان ساسانیان و رومی‌ها ، و بروز بیماری‌های مهلک مسری و تغییرات جوی و دهها عامل دیگر شرایط را برای ورود اعراب مهیا کرده بودند).

ما با پافشاری بر این امر که عربها ما را مسلمان کردند فقط دنبال بهانه‌ایی برای رویگردانی از واقعیت تاریخ و فرهنگ‌مان هستیم و طبق معمول ره به جایی نخواهیم برد. اتفاقاً در سده‌های نخستین ورود اعراب به ایران و بین‌النهرین و شامات (به ویژه در دوران امویان و حتی در زمان عباسیان) خلفا و سپاهیان عرب از هیچ ترفند و قساوت و جنایتی برای جلوگیری از مسلمان شدن ِ کشاورزان و پیشه‌وران دریغ نداشتند. عرب برای گذران امورات امپراطوری جدیدش مجبور بوده است که از «نامسلمانان» باج و خراج بگیرد و نامسلمانان هم مجبور بوده‌اند برای فرار از خراج و مالیات‌های فلج کننده یک کلام بگویند اشهدان لا اله الا الله – جمله‌ایی که منطقاً و از نظر اقتصادی، اعراب هیچ رضایتی به شنیدنش از نامسلمانان نداشته‌اند. نیازی نبود که، به طور مثال، یوسف ابن حجاج اقتصاددان باشد تا بفهمد که بدون باج و خراج ستاندن از نامسلمانان حتی امکان یک ماه حکومت کردن در عراق هم برایش فراهم نیست. او که نمی‌توانست مثل سرداران رومی و ساسانی در تامین هزینه‌ها چشم امید به پایتخت داشته باشد. و اصلاً کدام پایتخت؟ مدینه؟ برهوتی که مردمش نان شب نداشتند و خرج خزانه‌ی مفلس‌اش را همین جناب حجاج می‌داد. پس جای تعجبی نیست که امثال حجاج مشتاقان گرویدن به اسلام را گردن بزنند و حتی برای «موالی» شدن ما هم هزار جور مانع ایجاد کنند.

مطلب خیلی طولانی شد. باید در فرصتی دیگر شواهدی را که فکر می‌کنم دلالت بر پدید آمدن اسلام به دست خود ما ایرانیان دارد بیان کنم.

شهری دورافتاده را در نظر آورید که ساکنینش در خانه‌هایشان آینه ندارند. مردم در شهر ِ بی‌آینه هرگز به تماشای سیمای خویش ننشسته‌اند و آنچه از خود می‌دانند یا تصّوری‌ست خویش‌ساخته در ذهن و یا روایتی‌ست که اهالی خانه و همشهریان از سیمای هم برای یکدیگر تعریف می‌کنند. اما این پندارهای خویش‌ساخته و روایات ِ دیگربافته عموماً بر کاربستی از امیال و اغراض و عواطف بنیان شده‌اند و لبریز از قضاوت‌های دلبخواهی‌اند. در چنین حالتی، ستایش یا نکوهش ِ قیافه‌ی اشخاص هر دو به یک اندازه می‌توانند به دور از واقعیت و در عین حال سرگرم کننده باشند. در عوض، آینه سرد و بی‌اعتناست، نه ثناگوست نه کینه توز، ترحم یا تعارف نمی‌شناسد و در پی ِ سرگرمی ما هم نیست. آینه واقعیت را آنگونه که هست می‌نمایاند و در نمایش طرح و خطوط چهره‌‌ی آدمها دربند ِ خشنودی یا خشم کسی نیست. اگر آینه‌ایی نباشد که واقعیت سیمای آدمی را با پندارها و روایات تطبیق دهد به تدریج تصورات و برداشتهای سرگرم‌ کننده عین واقعیت می‌شوند. آنوقت درستی یا خطای یک ادعا را باید با سنگ ِ پندار و روایات محک زد و طبعاً تطبیق امور با معیارهای سرد و نادلچسب نه معنایی دارد نه الزامی. در چنین شهری قرنها و هزاره‌ها در پی ِ هم می‌گذرند و هیچکس دلتنگ آینه نخواهد شد؛ واقعیت زیر آواری از اوهام مدفون می‌گردد، و نگریستن در آینه به جرم و جنون تعبیر می‌شود.

ناگفته پیداست که مقصود من از طرح این حرفها قصه‌گویی نیست و شهر و سیما و آینه را صرفاً در بیانی استعاری برای توصیف ایران و فرهنگ و عقل بکار برده‌ام. شاید در نگاه اول این استعارات خیلی کلی، بی‌دقت، یا غیر منصفانه به نظر برسند اما چنانچه شواهد و دلایلی وجود داشته باشند که حتی به طور نسبی بر درستی این فرضیات استعاری و انطباق ضمنی ِ آنها با وضعیت فکری و فرهنگی و تاریخی ایران دلالت کنند، در آنصورت هر ایرانی نکته سنج و منصفی حق دارد که از شدت نگرانی دق‌مرگ شود. حتی احتمال درستی این ادعا که مردمی نسل اندر نسل بی‌آینه زیسته‌اند بی‌نهایت ترسناک و آزاردهنده است. البته ایرانی فارسی زبان ممکن است در رویارویی با چنین احتمالی به طرز دیوانه‌واری آشفته و عصبانی شود، احتمال را از اساس وقیحانه و کذب تلقی کند، احتمال‌دهنده را مغرض و دیوانه بپندارد، و برای کسب اعتماد به نفس و آسایش ِ از دست رفته‌اش دعوی و مدعی هر دو را با دستپاچگی در حوزه‌ی افکار و باورهایش به قتل برساند (کاری که ما در انجامش سخت مستعدیم) و یا اینکه به تکاپو بیافتد و به شکلی واقع‌بینانه با خودش و فرهنگش مواجه گردد (روشی که هرگز در فرهنگ ما تمرین نشده است و طبیعتاً استعداد چندانی در بکارگیری‌اش‌ نداریم.)

بی‌گمان سردی و بی‌اعتنایی در قضاوت عقلی ایجاب می‌کند که ادعای «زیست بی‌آینه» را وارونه هم دید و احتمال عکس آن را نیز صادق دانست (که من آن را احتمال دوم می‌نامم). در اینصورت ما با گفتمان کاملاً متفاوتی در مورد فرهنگ ایران مواجه می‌شویم که مدعی‌ست هنر نزد ایرانیان است و بس؛ که ما ملتی فرهیخته، منطقی، بانشاط، سازنده، و پیشرفته هستیم؛ که تمدن بشری بر دوش فکر و فرهنگ ایرانی بنا شده است، که این فرهنگ زنده و زاینده است و در خلاقیت و زایش ِ بی‌وقفه‌ی علمی و هنری‌اش هر روز دیگر فرهنگ‌ها و ملت‌های جهان را به ستایش و شگفتی وامی‌دارد؛ که دنیا در برابر عظمت این ملت سر تعظیم فرود آورده است …و الی آخر. گرچه این نگاه طرفداران بیشماری دارد و تقریباً همه‌ی ما را که در عمق وجودمان به گونه‌ای نسبت به آن احساس خویشاوندی و همدلی داریم در برمی‌گیرد (همه، حتی آن عده از ما که گاه و بیگاه عین زن حامله ویارمان می‌گیرد و یابوی بی‌دندان و چلاقی را به قصد نبرد با کژی‌های تاریخی‌مان زین می‌کنیم و با چماق ِ پوسیده‌ی ناسزا و تمسخر به جان ِ بلاهت‌های پیش ِ پا افتاده‌ و معمول بشری‌مان میافتیم – و مثلاً ریاکاری زاهدان را چنان فیلسوفانه نکوهش می‌کنیم یا طوری به ریش سنت‌های مذهبی و خرافه‌پرستی‌های روزمره می‌خندیم که انگار به کشف یک عنصر جدید شیمی نائل آمده‌ایم) معهذا اثبات درستی این نگاه رمانتیک و خودشیفته به فرهنگ ایرانی امری بی‌نهایت سخت و تقریباً محال به نظر می‌رسد.

البته می‌شود احتمال سومی را نیز در نظر گرفت و قضاوتی میانه و معتدل در مورد فرهنگ ایران داشت. مثلاً می‌شود گفت که ایرانیان نیز به سهم خود در پیشبرد تمدن بشری نقش داشته‌اند و پویا و زاینده بوده‌اند (که نمونه‌های برجسته‌اش را معمولاً در پیدایش ِ آیین زرتشت سراغ می‌کنیم یا در دولت کم نظیر و پهناور هخامنشیان در پانصد سال پیش از میلاد، یا هزار سال بعد از آن در دیوانسالاری پیچیده‌ و ماجراجویی‌های خسرو پرویز ساسانی، و نهایتاً در کثرت شاعران و ظهور تعدادی طبیب و ریاضیدان و منجم ایرانی در طی قرون دهم تا چهاردهم میلادی) اما مشکل اینجاست که ما در یادآوری ِ این برجستگی‌ها همواره بلافاصله دچار نوعی حس نوستالژیک می‌شویم – چنانکه گویی به عزای عزیزی از دست رفته نشسته‌ایم – و در مواجهه با پرسش آزاردهنده‌ایی که عقب‌ماندگی‌های امروز را به رخمان می‌کشد ناخودآگاه به دلگرم کننده ترین و آسان‌ترین پاسخ ممکن پناه می‌بریم، و با آمیزه‌ایی از حسرت و استیصال و غرور (بی هیچ احساس شرمی) طناب تقصیر تیره‌بختی‌هایمان را بر گردن اسکندر و محمد و مأمون و چنگیز و غیره می‌اندازیم – طنابی که دوام ِ ابد مدت دارد، هرگز گسسته یا فرسوده نمی‌شود، همیشه به کار می‌آید، و عجیب آنکه ما در اختلاف نظرهای ظاهری و سرگیجه‌آورمان مرتب این ریسمان الهی را از هم قرض می‌کنیم و به نوبت بر گردن هر جانوری که خودش یا رسم و سپاه و آئینش از این دیار گذر کرده می‌افکنیم، فرقی هم ندارد که این جانور اسکندر مقدونی باشد یا خالد‌ ابن ولید، یزدگرد سوم باشد یا تزار روسیه و ملکه‌ی بریتانیا ، ناصرالدین شاه باشد یا آیزنهاور یا خمینی؛ مهم این است که طناب بر گردن خودمان و بی‌مایگی‌های فرهنگی‌مان نپیچد.

واضح است که نگاه و قضاوت معتدل در مورد نقش و اهمیت احتمالی ِ فرهنگ ایران در تمدن بشری کاری‌ست که تا کنون از خودمان سر نزده (و عمدتاً دیگران بوده‌اند که از دور به ما نگریسته‌اند و در دهلیز تاریخ و زبان و فرهنگمان نوری تابانده‌اند و یافته‌هایشان را برایمان مکتوب کرده‌اند). لذا این احتمال سوم، حتی به فرض درستی‌اش، هیچوقت در نزد خود ما موضوعیت نداشته است چرا که ما حتی در بررسی‌های علمی و واقع‌بینانه‌ی دیگران نیز همواره مثل ارواح سرگردان دنبال تخم دوزرده‌ و جام جمی می‌گردیم که معلوم نیست اهورا مزدا با چه انگیزه و مجوزی از روزگار جمشید در این مرز پرگهر چال کرده است. در نتیجه، هر ژستی که در حوزه‌ی احتمال سوم می‌گیریم به سرعت تبدیل به چرکنویسی حماسی می‌شود که در واقع نسخه‌ی برابر با اصل ِ احتمال دوم است و به نوعی گواهی می‌دهد بر درستی احتمال اول!

یکی از نمونه‌های برجسته‌ایی که در این زمینه به ذهنم می‌رسد تلاش خستگی‌ناپذیر (و در جای خود بسیار ستودنی و بی‌نظیر) ابراهیم پورداوود در ترجمه و معرفی اوستا و گاتهای زرتشت است. پورداوود از طریق آثار فرانسوی‌ها و آلمانی‌ها با آیین زرتشت و زبان اوستا آشنا می‌شود و کتاب گزارش گاتها را برای اولین بار در سال ۱۳۰۵ شمسی از آلمانی به فارسی ترجمه می‌کند (و این یعنی ما تا همین هشتاد سال پیش تقریباً هیچ چیز از زرتشت و اوستا نمی‌دانستیم). او از آن پس همه‌ی عمرش را صرف تحقیق در آئین زرتشت می‌کند و یکبار نیز گاتها را مستقیماً از زبان اوستایی به فارسی برمی‌گرداند. به جرات می‌توان گفت که ما امروز هرآنچه در متون فارسی از زبان و آئین ایران باستان داریم و می‌دانیم مدیون ابراهیم پورداوود است که او نیز مدیون تحقیق و تلاش اروپاییان بود. اما مشکل اینجاست که گزارش سترگ پورداوود از اوستا نه یک آینه (که لامحاله می‌بایست واقعیت چیزی را عیناً بازتاب دهد) بلکه یک تابلوی نفیس و ستایشگرانه است و خواننده گاه مجبور می‌شود برای یافتن هر بوته‌ایی از واقعیت ابتدا از میان مرغزاری از شیفتگی‌های عاطفی و دلبستگی‌های شخصی نویسنده گذر کند، و طبیعی‌ست که در چنین وضعیتی درخت چنار هم بوی سوسن و سنبل می‌هد. پورداوود نه در گاتها و نه در هیچ بخشی از اوستا حتی یک نقطه‌ی تاریک، یک خطا در شناخت عالم هستی، ذره‌ایی بلاهت، یا یک ردپای کوچک از مبالغات ساده‌لوحانه و عجیب و غریب (که جزو خصایص ذاتی ِ همه‌ی آدمهای سه هزار سال پیش بوده‌اند) نمی‌بیند زیرا او نیز مانند همه‌ی ما تمایل دارد که در آینه‌ به تماشای تصویری خویش‌ساخته از دلدار بنشیند و نه دلدار واقعی. به طور مثال، وقتی در شرح یکی از اجزای پنجگانه‌ی اوستا با ستایشی عریان به بیان رشته‌های بی‌پایانی از نیایش‌ها و نمازهای «خورده اوستا» می‌پردازد – از جمله خورشید نیایش، مهر نیایش، ماه نیایش …، و سیروزه‌های بزرگ و کوچک، و گاهان (نمازهای پنجگانه) و انواع و اقسام آفرینگان – هرگز به خودش و به ما یادآور نمی‌شود که آخر چطور با عقل سلیم جور درمی‌آید که ملتی هر سیصدوشصت و پنج روز از سال و در هر لحظه از شبانه روز مدام به دعا و نیایش مشغول باشد و در عین حال به کار و شکار و کشاورزی و بچه‌داری و هزار بدبختی دیگرهم بپردازد؟ و اصولاً پیغمبری که یک چنین جدول لگاریتمی سرسام‌آوری از نماز و نیایش‌های بی‌وقفه برای مردمش تجویز می‌کند تا چه اندازه می‌توانسته است ارتباطی عینی با واقعیات زندگی معمول آدمها برقرار کرده باشد؟

من امکان جستار و پژوهش دقیق و علمی در باب احتمال سوم را از سوی ایرانی فارسی زبان بسیار بعید می‌دانم – یا شاید بهتر باشد بگویم که هرگز به چنین موردی برنخورده‌ام. احتمال دوم نیز(علیرغم محبوبیت عام و دیرینه‌اش در اعماق دلهای نازک و زودرنج ما) بیشتر به یک شوخی ابلهانه یا یک سرگرمی روان‌پریشانه شبیه است. اما احتمال آزاردهنده‌ی اول را، با همه‌ی ترسناکی‌اش، نمی‌شود سرسری گرفت و بی‌اعتنا از کنارش گذشت. عمق ریشه‌های این احتمال در آثار و ملاحظات آرامش دوستدار با زبانی نیرومند و بی‌ترحم و برکاربستی دقیق واکاوی شده‌اند و جز او تقریباً هیچکس در این پنجاه سال اخیر حرف تازه‌ایی به فارسی نزده است. اما برای یافتن شواهد و نشانه‌هایی که ممکن است دلالت بر زیست بی‌آینه داشته باشند نیازی نیست که الزاماً فیلسوف باشیم. من خود با همین سواد اندکم چندین نمونه‌ی واضحش را می‌شناسم که در مطلبی جداگانه با آنها اشاره خواهم کرد.

اگر یک روستایی ِ ساده دل حروف الفبای فارسی را یاد بگیرد و بعد سوار مینی بوس روستایشان بشود و خودش را سراسیمه به تهران برساند و یکراست وارد ساختمان انجمن حکمت و فلسفه بشود و بی‌مقدمه با صدای بلند بگوید: «روستای ما از گردنه‌ی صالح آباد به این طرف ، با همه‌ی زمینا و دارودرختش، و میش و بزاش، و اون دو تا ورزای مش حیدر، همه‌شون توی ِ اون کلاه ِ آی با کلاه ِ صالح آباد غرق شدن» ، حدس می‌زنید واکنش فلاسفه و حکیمان تهرانی در برابر آن فرد روستایی و ادعای عجیبش چه خواهد بود؟

من احتمال می‌دهم که فیلسوفان و حکیمان ما به او بخندند، ناقص‌العقل و دیوانه خطابش کنند، به شوخ‌ طبعی و نرمی از ساختمان انجمن حکمت و فلسفه در تهران بیرونش کنند، و اگر نرفت، پلیس خبر کنند.

اما چرا حرف‌های آن روستایی می‌بایست چنین واکنش‌هایی را در فیلسوفان ما ایجاد کند؟ آیا به این دلیل که او حرف غیرمعقول و ناممکنی زده است؟ اگر چنین باشد، باید نتیجه گرفت که فیلسوفان و حکیمان ما علی‌الاصول به حرف غیرمعقول و ناممکن می‌خندند و گوینده‌اش را ناقص‌العقل می‌پندارند. متاسفانه این نتیجه‌‌‌گیری نمی‌تواند واجد حقیقت باشد زیرا شواهد فراوانی هست که نشان می‌دهد اکثر فیلسوفان ما یا مدارک تحصیلی‌شان را در امر محال گرفته‌اند، یا وجهه و اعتبارشان را از محال‌اندیشان ِ پیش از خود کسب کرده‌اند، و یا همه‌ی عمرشان را صرف ِ توضیح و تصدیق ِ امور ناممکن و غیرمعقول کرده‌اند.

فیلسوفان ما به حرفهای آن روستایی می‌خندند نه از آنرو که وی احیاناً سخن یاوه یا محال گفته است بلکه چون یاوه را فیلسوف‌مآبانه نگفته و امر محال را به زیور شعر و غزل نیاراسته است تا بشود در موردش حرف حکیمانه زد و بر آن شرحی عمیق نوشت و اندک اندک به جمع بزرگان پیوست و دکترای فلسفه هم گرفت. اگر آن روستایی ساده دل سرسوزن ذوق می‌داشت و طبع ِ لطیف و زیباپسند ِ فیلسوفان ما را می‌شناخت، هرگز یاوه را به نثر نمی‌گفت و امر محال را به گردنه‌ی صالح آباد محدود نمی‌کرد. سنت ِ فکری و فرهنگی ما ایجاب می‌کند که ناممکنات را در وسعتی بی‌کرانه مطرح کنیم و اراجیف را در گلشنی از راز و عشوه‌‌های لفظی در مقابل چشمان حیرت‌زده‌ی خلایق قرار دهیم تا زهر ِ جنونش گرفته شود و بشود از آن لذت برد و درباره‌اش صدها شرح سوزناک نوشت و فیلسوف و مجتهد هم شد. مثلاً به این روش:

ز احمد تا احد یک میم فرق است …………. جهانی اندراین یک میم غرق است

یا حتی می‌شود امر محال را با چنان شدتی بر فرق یک فرهنگ کوبید که تا ابد از خردورزی بیزار شود، و شنونده‌ی مستعد را آنچنان گیج و حیران کرد، که به جای خندیدن، اشگ در چشمانش حلقه بزند و گوینده‌ی این حرف را مولای فیلسوفان و اندیشمندان تاریخش بداند:

ما نبودیم و تقاضامان نبود…………….. لطف تو ناگفته‌ی ما می‌شُنود

من هم مثل شما زاده و پرورده‌ی همین فرهنگم. پس گمان مبرید که اگر هفتاد صفحه از این ابیات را در این جا فهرست نمی‌کنم به این دلیل است که در جزایر هاوایی بزرگ شده‌ام و شمس و عطار و حافظ و غیره نخوانده‌ام. من حتی نمی‌توانم بگویم که از این دست محال‌اندیشی‌ها در فرهنگ و ادبیات ما فراوان است چونکه ما اصولاً جز این فرهنگی نداریم.

اما در عین حال مسخره است که بخواهیم مولوی و مجتهد شبستری و حافظ و غیره را به محاکمه بکشیم و آنها را مسئول محال‌اندیشی خود بدانیم. این جماعت نهایتاً آشپزهای بی‌مانندی بوده‌اند که برای طبع و سلیقه‌ی ما غذاهای چرب و شیرین پخته‌اند. آنها نیز مثل ما در متن ِ همین فرهنگ ِ خیال‌انگیز و اندیشه‌ستیز زیسته و بالیده‌اند. اشتهای سیری‌ناپذیر ما به خیال‌پرستی و عشق‌بازی‌های شورانگیزمان با امر محال، آشپزهای ما را در طبخ هر چه شیرین‌تر این طعام مسموم دلیر کرده است.

لذتی که ما از ناممکنات می‌بریم وصف‌ناپذیر است. ریشه‌ی این لذت در نفرتی‌ست که ما از خودمان داریم. ما از عقل و جهان و انسان بیزاریم. از خودمان به واسطه‌ی انسان بودنمان شرمساریم و در نفرت دائم. به همین دلیل اشکمان سرازیر می‌گردد وقتی ابَرفیلسوفی در گوشمان نجوا می‌کند که مرغ باغ ملکوت هستیم و خیالمان راحت می‌شود که این لکه‌ی ننگ که اسمش انسان و جهان است صرفاً یک جور قفس موقتی‌ست که دو سه روزی بیشتر نمی‌پاید و ما دوباره برمی‌گردیم به همان ناکجاآباد و محله‌ی محال که در ابتدا بودیم.