
در ادامه مطلب قبلی ….
اول باید در نظر داشت که رویداد اسلام در یک کوچ خونین و اجتنابناپذیر، و با اتکا به تمنای طبیعی یک قوم جانسخت و شدیداً محروم، برای دستیابی به ثروت و منابع غذایی رخ داده است. این قوم به دلایلی فاقد هر گونه پیشینه ارزشمند و منسجم تاریخی و فرهنگی بوده و آنچه داشته اصولاً (و در مقایسه با مناطقی که به آن هجوم برده) به هیچ روی در خور اعتنا نبوده است.
البته جدای از آن تمنای طبیعی و آن جانسختی (که بهزعم من تعیین کنندهترین عوامل در پیروزی و استیلای اعراب در این کوچ برقآسا بودهاند) تنها دستمایه فکری و فرهنگی این قوم تکه عبارتهای آهنگینی بوده که هر یک از مهاجمان به فراخور توانایی محدود حافظهاش چند خطی از آن را حفظ کرده و در خاطر داشته است. به این تکه عبارتهای آهنگین و نامنسجم که در زمان آغاز یورش به سرزمینهای همجوار هنوز ابتدا و انتهایش سامان نگرفته و مکتوب نشده بود، قرآن میگفتند: یک مجموعهی پریشان و نامنسجم شامل برخی رجزخوانیهای به اصطلاح «حماسی»، و بسیاری رسوم و سنتهای قومی و قبیلهای اعراب حجاز (مانند مراسم حج، سعی صفا و مروه، غسل، و غیره)، با چاشنی باورها و آئینهای کهن بتپرستی، و مشحون از اشارات بریده بریده و گاه کاملاً پر اشتباه یا مجعول یا ناتمام به قصهها و باورهای آئین یهود و مسیحیت، و البته همراه با تأثیرات گنگ و پراکندهای از افسانههای ایرانی-زرتشتی. با وجود تمام این پریشانیها، از همان آغاز «بشارت» تا امروز فقط یک عنصر یا عقیده پایدار و پر زور در کانون اسلام وجود داشته و آن نیز عبودیت و بندگی محض بوده است؛ یعنی اسلام جز دعوت و سپس اجبار به بندگی محض، از اساس نه معنایی داشته و نه هویتی کاملاً مستقل.
اعراب با چنین وضعیتی، و تقریباً بدون هیچ پایه و مایه فکری و فرهنگی و تاریخی، ناگهان بر جای برخی بزرگان و تمدنسازان مطرح تاریخ آن روزگار (از جمله در بینالنهرین، شامات، ایران، و مصر) تکیه میزنند. تقریباً جای هیچ تردیدی نیست که در سده نخست این فتح برقآسا و خونین، خلفا و حاکمان عرب (به ویژه امویان) به سادگی میتوانستند به این اختلاف فاحش فرهنگی بین خودشان و مردمی که بر آنها استیلا یافته بودند پی ببرند. عمر و خلفای پس از او، مثل بقیه اعراب، به شرافت قومی خود میبالیدند و البته به نفعشان بود که به دین جدیدالتأسیس خود یعنی به اسلام و قرآن عربی نیز ببالند و آن را پدیدهای منحصراً عربی و متعلق به خودشان جلوه دهند، که به واقع هم همین طور بوده است (منظورم این است که آن اسلام آغازین را، با اوصافی که پیشتر برشمردم، در هیچ فضای زیستی و اقلیمی جز شبه جزیره عربستان نمیشد ساخت و پرورد).
در عین حال، خلفای عرب آنقدرها هم احمق نبودند که نفهمند این دعوی گنگ و پریشان که اسلام نام گرفته هیچ بنیه و جانمایهی فکری و قانونی و دیوانی برای رتق و فتق امور «کشورداری» ندارد. دانستن این که تیسفون یا اورشلیم یا اسکندریه با مثلاً دهکورهای مانند مدینه یا ناکجاآباد سوختهای مثل طائف تفاوتهای اساسی دارند طبعاً نمیبایست به شعور و هوش سرشاری نیاز داشته باشد. و خلفای عرب بدون تردید دریافته بودند که «کشورداری» و ادامهی فرمانروایی بر یک امپراتوری پهناور با آن اسلام که آنها به همراه آورده بودند عملاً ناممکن است. لذا آنها ناگزیر بودند که برای پریشاناحوالی مشهود قرآن و اسلام چارهای بیاندیشند، برایش تاریخی مفصل جعل کنند، وجهه فکری و معقول به آن ببخشند، و آن را پیچیده و عمیق جلوه دهند (میشود حدس زد که امویان طبیعتاً این ظرایف و کلکها را ضمن آشنایی با فرهنگ و ادیان کشورهای مغلوب دریافته بودند و علیرغم ادعاهای بیاساسی که نسبت به سروری و برتری قوم عرب داشتند، بیشک در نهان از بیمایهگی دعوی خودشان رنج میبردند و شدیداً مایل بودند که کاستیهای آشکارش را با هر ترفندی که شده جبران کنند).
و به این ترتیب، رسم تاریخنویسی دستوری (یا دقیقتر بگوییم «پیشینهسازی») و حدیثنویسی (یا به واقع «زینتبخشی و ظریفسازیِ یک ماده خام و زمخت») در زمان امویان، با حکم حکومتی، به صورت یک حرفه در آمد و با جدیت پیگیری شد. اما موضوع این جاست که عرب از انجام چنین کارهایی ناتوان بود. شاخ و برگ دادن به یک مطلب پیشپا افتاده و مبهم، آرایه بستن به زشتی هولناک آن عبودیت و بندگی محض، و عمیق جلوه دادن یک موضوع سطحی، جدای از سواد خواندن و نوشتن، نیازمند تجربه و ورزیدگی فکری و پیشینه تاریخی-فرهنگی است؛ و قاعدتاً این قبیل تردستیها برای برخی از ایرانیان با سواد، و علمای نستوری در شامات، و البته یهودیان، نمیبایست کار چندان سختی بوده باشد.
در وجه تاریخی و وقایعنویسی، گمان نمیکنم که بدون استناد به «ابن اسحاق» و کتابی که به او نسبت میدهند، یعنی «سیرة النبی»، بشود در مورد شخص محمد و زندگی او چندان حرفی زد و تصوری داشت. اما «ابن اسحاق» فقط یک نام است (که یهودی بودنش هم کاملاً از اسمش پیداست) و ما امروز تقریباً هر آنچه را که او در باره محمد از این و آن روایت کرده بوده از طریق دو منبع میشناسیم: یعنی یا از طریق «ابن هشام»، که اصالتاً اهل یمن بوده، و کتاب «سیره رسولالله» او (که به واقع گفتههای ابن اسحاق را بازنویسی کرده)، و یا از طریق «جریر طبری» ایرانی و کتاب «تاریخ طبری» وی. به عبارت دیگر، «اسناد تاریخی» به جا مانده در مورد زندگی محمد عمدتاً دستپخت «ابن هشام» و «طبری» است که تاریخ مرگشان به ترتیب دویست و سیصد سال بعد از درگذشت محمد بوده است. حتی دینشناسان بزرگ اروپایی در قرون نوزدهم و اوایل قرن بیستم، در اکثر موارد، مبنای ورودشان به مباحث تاریخی و زندگی محمد کتابهای همین دو نفر بوده است.
البته من علاقه و تخصصی در بحثهای بیهوده و سرگیجهآور تاریخ اسلام (و این که مثلاً دیگرانی چون «واقدی» هم سیره رسول نوشته یا ننوشتهاند یا این که ابن اسحاق محضر چند نفر دیگر نظیر «قتاده» و «الزهری» و غیره را درک کرده یا نکرده است) ندارم، چون به واسطهی «روایی و اخباری» بودن این اسامی و انتسابها، قسمت بزرگی از این تاریخ و حکایتهایش را ساختگی میدانم و آن را یک جعل ماهرانه برای تناورسازیِ «اسلام بیپشتوانهی بدوی» ارزیابی میکنم. مسئله من چیز دیگری است که به نظرم میتواند در حین خواندن کتابی مانند «تاریخ طبری» برای هر آدمی با یک ارزن هوش و ذکاوت آشکار گردد.
«تاریخ طبری» را نمیشود تاریخ یا حتی شرح وقایع نامید (هر چند که بدون شک طبری با زیرکی از مجموع چند قصه و روایت پرت و پلا برای اسلام و بنیانگذارانش «تاریخ» جعل کرده) بلکه بیشتر یک توجیه و زمینهسازی فکری برای چیزی است که اصلاً زمینهای برای فکر کردن نداشته است! در تاریخ طبری شما تا صفحه 50 کتاب فقط دارید در مورد چند و چون خلقت، و نور و تاریکی و ماه و خورشید و غیره مطلب میخوانید و از آن پس هم تازه وارد مباحث مربوط به ابلیس میشوید. این قبیل خوشرقصیها که ایرانیان برای اسلام انجام دادند اصلاً در شمار و عدد نمیآید. ایرانیان از هیچ برای اسلام همه چیز ساختند و از زبان محمد و افراد بیسواد و بیابانگردی مانند ابنعباس (که احتمالاً دست چپ و راستش را هم بلد نبوده) به بسیاری از آیات ابتدایی و متناقض قرآن وجهی پیچیده و سرگیجهآور بخشیدند. یکی از صدها نمونه خجالتآورش جناب « یحیی بلاذری» است که گذشته از اغراقگوییهای بیپایان در «فتوح البلدان» ارادت و شدت علاقهاش را به اربابان عربش (که خود از موالی آنها بوده) در «انساب الاشراف» میشود دید.
داستان تناورسازی اسلام توسط ایرانیان در وجه مربوط به تولید انبوه حدیث از این نیز غمانگیزتر است.
منابع معتبر و ششگانه حدیث، که به عربی به آن «صحاح ستّه» میگویند، و به واقع منبع و مأخذ همه قوانین و اعوجاجاتی نظیر فقه و کلام و «فلسفه» و خیلی ریزهکاریها و آرایههای بعدی در اسلام بوده است، به تمامی توسط ایرانیان و با خوشرقصی برای خلفای اموی و عباسی، و به سفارش آنان، نوشته و جعل شدهاند، به طوری که امروزه شیعه ایرانی و سنی عرب، یا هر مسلمان دیگری در هر جای دنیا، بدون استناد به مثلاً «صحیح بخاری» یا «صحیح مسلم» تقریباً لال است و نه چیزی از گذشتهی دین و ایمانش میداند و نه قادر است در مورد معنای آیات قرآن حرفی بزند. دقت کنید که لزومی ندارد این استناد حتماً آگاهانه و مستقیم صورت بگیرد، یعنی لازم نیست که شما، یا هر مسلمان دیگری، برای فهم یک آیه یا یک موضوع قرآنی-اسلامی (و سپس بحث و جدل کردن در مورد آن موضوع با منِ گمراه) مستقیماً به این منابع مراجعه کنید. منظورم این است که آنچه شما از پیش میدانید و تصور میکنید که لابد جزئی از ذات معانی قرآنی و مفاهیم اسلامی است، در کورهی همین خوشرقصیهای «صحاح ستّه» (و پیشینهسازیهای به اصطلاح تاریخی) به دست آشپزهای ایرانی-اسلامی طبخ شده و سپس عصارهاش نزدیک به بیش از هزار سال آهسته آهسته در حلقوم فهم و احساستان چکانده شده است. پس دیگر نیازی به مراجعه مستقیم به احادیث نیست چون دارید مثل ماهی درحوضچهی فهم زاییده از حدیث شنا میکنید—حوضچهای که اگر به تمامی شاهکار ما ایرانیان نباشد لااقل هشتاد درصدش را خودمان ساختهایم.
این خوشرقصیها و سازندگیهای متعبدانه به فاصله یکی دو قرن پس از آغاز پروژه اسلامسازی نزد نیاکان محترم ما، وارد مرحلهی بسیار شورانگیز و کف بر لبی میشود، و با یک جور شور و شیدایی عاشقانه توسط «گنجینههای» فکری و علمی و ادبی ما (نظیر ابنسینا و فارابی و لشگر بیپایانی از شاعران و عارفان بیعار) به اوج آسمان میرسد.
بدین ترتیب، اسلام نیز رفته رفته برای خودش تبدیل به دینی میشود که هم صاحب کتاب و دم و دستگاه پیچیده فکری و «فلسفی» است و هم آنقدر دلچسب و خواستنی که شاعران نازکخیال ما حاضرند در حسرت وصل به اربابش از بام تا شام، به زبان شیرین فارسی، زوزه بکشند و زاری کنند.
اما متاسفانه «مفاخر» ایرانی در مسابقه برای خوشرقصیهای مجنونانهشان فقط به عروسنماییِ عجوزه بسنده نکردند بلکه آن تنها عنصر فلجکننده و ثابت در اسلام را، یعنی «عبودیت و بندگی محض» را (که ما خود به واسطه تعالیم دینی زرتشت تا حد زیادی مستعدش بودیم) تا عمیقترین لایههای فکر و فرهنگ و احساس و زبان ایرانی فرو برده و برای ابد نهادینه کردند.
شاعران ما نفرت از عقل سالم و فکر آزاد انسانی را (که میتوانست در زشتی آن «عبودیت محض» بنگرد، آن را وابکاود، بشناسد، و طوق بندگی را بشکند) آنچنان مقدس و خواستنی جلوه دادند که تا همین امروز هم کسی زهره فکر انتقادی و آزاد نداشته باشد.
نمیدانم چند نفر از شما تا به حال به دقت در «ارشادات اسلامی» گنجینهها و مفاخر ایرانی اندیشیدهاید. شاید بد نباشد یک بار به دقت گوش کنیم که مثلاً سنایی چه میگوید:
چند از این عقل ترّهات انگیز، چند از این چرخ و طبع رنگ آمیز،
برون کن طوق عقلانی، به سوی ذوق ایمان شو،
چه باشد حکمت یونانی، به پیش ذوق ایمانی؟!
یا چند نفر از ما واقعاً در این ادعای خجالتآور و البته غمانگیز عطار تأمل کردهایم که:
چو عقل فلسفی در علت افتاد، زدین مصطفی بیدولت افتاد
ورای عقل ما را بارگاه است، ولیکن فلسفی یک چشم راه است!
و البته اسلامپرستی و دشمنی با فکر کردن همیشه هم حالت ارشادی نداشته و گاه در نزد برخی مفاخر، از جمله مولوی، به مرز دریدگی و تهدید هم میرسیده است:
فلسفی را زهره نی تا دم زند
دم زند دینِ حقش بر هم زند!!