من اهل سرزمین بی رونق و بی فروغی به نام ایرانم ؛ زبان مادری ام فارسی ست و دیگر اهالی دنیا سرزمین من را اغلب به گربه و فرش و نفت و پسته می شناسند و بس.
دلم می خواهد بدانم چرا حاصل ِ زاد و رود و زیست چندین هزار ساله ی نیاکان من از قدری پسته و چند زیرانداز فراتر نرفته است (چون می دانم که ما و نیاکانمان اصولاً در تولید گربه و سوختهای فسیلی نقشی نداشته ایم).
من فقط می خواهم بپرسم و بفهمم که چرا در دنیای امروز ما (به همراه فرهنگ و زبانمان) موضوعیت نداریم.
سیروس الف
cyrusalef@gmail.com
و سیروس زمانی دست از نوشتن کشید و پای از ورطه هولناک برکشید
که دانست آن کسانیکه از در مهر و ستایش و نیاز و خوش آمد و تحسین و
تمجید او برآمدند در حقیقت تنهائی و خلوت و درد و رنج و ندانستن و التماس
برای دانستن و خو دخو ریها و مالیخولیای تنهائی اورا را که به جوهرقلم به
نوشته ای بیان کرده، کورکورانه و ندانسته و نفهمیده ،دوست میدارند و میپرستند ……!!
سلام
من خیلی وقته مطالب وبلاگتو میخونم
نمیدونم چجوری بگم.من الان 19 سالمه تا الان هرچی تو ذهن من فرو کرده بودن حالا نوشته هات میادو همشونو نابود میکنه ومیره .بهم حق بده که که درون خودم دچار یه تناقض بشم.از طرفی نوشته هات با عقل جور درمیادو از طرف دیگه ترس ازجهنمو … که از بچه گی تو گوشم خوندن….
خیلی دوس دارم کمکم کنی چند تا سوال ازت دارم نمیدونم چجوری ازت بپرسم اگه ایمیلی چیزی ازت داشتم خیلی خوب میشد.یکیشونو ازت میپرسم.نظرت درباره ی جایزه نوبل چیه؟
سیاوش جان، برای من باعث شگفتی و شادمانیست که جوانی 19 ساله مطالب وبلاگم را دنبال میکند. اما عزیز دل، من نه متفکرم ، نه مجتهد و عالم که بخواهم یا بتوانم پاسخگوی مسائل دیگران باشم. من فقط یک آدم عادی هستم که صرفاً سواد خواندن و نوشتن دارد و گاهی اوقات مثل یک قاطر چموش با خودش و ذائقهاش درگیر میشود، از کاه و یونجهی خشک و تکراری و بیمزهایی که در آخور گرم و نرمش فراهم آوردهاند بیزار و دلزده میشود، و هوای دویدن در دشتها و علفزارهای تازه به سرش میزند. طبیعیست که در چنین حالتی افسار و تنگ و پالان مزاحم دویدن و غلتیدن ِ قاطر میشود. به همین خاطر سعی میکنم در این گشت و گذارها با هر مصیبت و بدبختی هم که شده افسار و پالانم را وابنهم تا شاید بتوانم قدری دورتر بدوم (که تازه هیچوقت هم از چند صد متری آخور تجاوز نمیکند چونکه من از اساس در آخور به دنیا آمدهام و در هوای گرم و مأنوس و دمکردهاش پروردهام و قاطری لنگ و تنبل شدهام که دویدن بلد نیست).
این حرفهایی که در وبلاگم میزنم روایت بخشی از همین چموشیهاست و فقط تمرینیست برای بهبود چلاقیهای مادرزاد – و لذا اساساً نمیتواند بنای ارائهی راه حل یا پاسخگویی داشته باشد.
راستی، نمیدانم چرا نظرم را در مورد جایزهی نوبل پرسیدی. به هر حال، فلسفهی نوبل و اهدای جایزه به آدمهایی که در بعضی زمینهها در گسترهی دنیا (فارغ از ملیت و نژاد و مذهبشان) کار جدی کردهاند یک امر مدرن است. البته به نظر من آنچه در مورد بنیاد نوبل قابل اعتناست اهدای جایزه به دانشمندان فیزیک و ریاضی و بیولوژی و شیمی و دیگر رشتههای علمیست (و تا حدودی نوبل ادبی). خندهدارترین این جوایز را جایزهی صلح نوبل میدانم.
قربانت سیروس
سیروس عزیز نذار نسل ما هم با این آخور مانوس بشه
نذار دویدن تو این دشت ها فقط تو خواب ها و رویا هامون باشه
کمک کن این چلاقی مادرزاد نشه
نمیگم برامون دلسوزی کن میگم به غریزه ات برگرد شاید تو هم در برار ما مسئولی
امیدوارم اشتباه نکرده باشم
یادت باشه تو طبیعت هم این حس مسئولیت هست
سیاوش جان، تا آنجا که من میفهمم، کاربرد واژهی «مسئولیت» در مورد کاری که من انجام میدهم موضوعیت ندارد. واژهی مسئولیت در فرهنگ ما (و بسیاری از فرهنگهای ماقبل دوران مدرن) یک بار شدیداً ارزشی پیدا کرده و رفته رفته با مفهوم گنگ و اغلب متقلبانهایی به نام «رسالت» درآمیخته است. مفهوم «گلهبانی» در عرصهی فکر و فرهنگ، مولود و محصول همین آمیزش است.
آنچه اهمیت دارد این است ما هر یک به سهم خود بکوشیم که مسئول فکر و اندیشهی خود باشیم و رسم مضحک گلهبانی را از ریشه براندازیم. هیچ فرقی هم ندارد که گلهبان که باشد و چه ادعایی داشته باشد، دیوانه و کلاهبردار باشد یا عالم و فیلسوف، خیرخواه و دلسوز باشد یا دزد و حقهباز. مهم این است که بساط گلهبانی برچیده شود.
راستی علت سوالمو پرسیدی
من دانشجوی پزشکی هستم
نوبل بیولوژی هدفمه
خودت بهتر از من میدانی که برای رسیدن به چنین هدفی باید با پهلوانان زورمندی دست و پنجه نرم کنی که رسم آزاداندیشی و تفکر صدها سال است که در فرهنگشان نهادینه شده.
در این نبرد سهمگین ، صمیمانه برایت آرزوی موفقیت دارم
مرسی دوست قدیمی
سلام نوشته های پخته نشان از مطالعه و تحقیق دارند. امیدوارم همیشه موفق باشید.
پارسینامه جان، با کلیت سخنی که گفتی موافقت صد در صدی دارم و امیدوارم روزی برسد که نوشتههای پراکندهی من نیز واجد همین پختگی شوند.
با سپاس
دوتا از مطالبتون رو خوندم، واقعا از نوع نگاهتون لذت بردم، تبریک میگم بهتون
بسیار سپاسگزارم علی جان و خوشحالم که مطالب این وبلاگ رو دنبال میکنی
از نوشته هايتان لذت بردم مانا باشيد
محمدو جان ، مرسی عزیز ، خوشحالم که نوشته های پراکنده ی من رو میخونی
سیروس نازنین
جستار زیبایت درباره جهان هستی بسیار زیبا و حرف دل من بود
بسیار خوشوقت خواهم شد اگر بتوانیم بیشتر در ارتباط باشیم
آیا شما پروفایل فیسبوک دارید؟
اگر بله لطفا اجازه دهید شما را به فهرست دوستانم بیافزایم
سپاس
شاد باشید و در پناه عشق
فرهاد جان ، سپاس از ابراز لطف و مجبتت. منو ببخش که نتونستم زودتر جواب بدم. من در فیس بوک پروفایلی به نام Siros Alef دارم ولی متاسفانه خیلی کم به فیس بوک سر می زنم . به هر حال با کمال میل و افتخار از دعوتت استقبال می کنم.
قربانت
سیروس
سلام سیروس جان
این مدت اصلا وقت نداشتم که بیام نوشته هات رو بخونم اما از طریق ایمیلم از بروز شدن وبلاگت مطلع میشدم. سیروس میدونی چیه تشنه خوندن یه مطلب خوب در تجزیه تحلیل این حرف اخیر خامنه ای در پرستش خودش هستم. حتما شنیدی یا دیدی ویدئوش رو که گفته که رهبر این نظام یه عالم فیلسوف و …است!!! به تعبیر روانشناس ها بدجور به بیماری اوتیسم یا درخودفروماندگی مبتلا شده…
سیروس فقط قلم توئه که می تونه عطش من رو نسبت به خوندن یه تحلیل دقیق با قلمی شیوا سیراب کنه. ضمنا من با یک وب سایت دانشجوئی همکاری می کنم. و مایل هستم این حرف اخیر خامنه ای بیشتر تحلیل بشه و روش مانور داده بشه و توی وب سایت ما منعکس بشه. اگه در این خصوص مطلبی بنویسی خیلی خوب میشه. و چون این تشنگی رو نه فقط در خودم بلکه نیاز جامعه ی خودمون و بویژه مخاطبان وب سایت ما که دانشجوها هستند می دونم، بنابراین می خوام ازت خواهش کنم که اگه توی این زمینه مطلبی نوشتی توی وب سایت ما با اسم مستعار خودت منتشر بشه
می تونی به وب سایت ما هم سری بزنی. کاملا دانشجوئی هست و وابسته به جائی نیست
daneshjoonews.com
خوشحال میشم من رو مطلع کنی از این بابت
بلوط جان ، خیلی از لطف و محبت صادقانه ی تو ممنونم – هر چند خودم رو شایسته ی اینهمه تمجید نمی دونم. من یک آدم ساده و معمولی ام که گاهی با صدای بلند با خودم فکر می کنم و چون دنیا پیشرفته شده و اینترنت و وبلاگ در اختیار اکثر آدمها هست ، دیگران صدای فکر کردنم را می شنوند. همین.
در مورد بیماری خامنه ای (که یک مرض مشترک بین همه ی دیکتاتورهای قدیم و جدید تاریخ بشری ست) به گمانم خیلی حرفها زده شده و مطالب متنوعی (هم در حوزه ی سیاست و اجتماع ، هم در عرصه روانشناسی) نوشته شده . اما اگر تصور می کنی که نحوه ی بیان من می تونه تاثیرگذار باشه ، حتماً سعی می کنم در اولین فرصت مطلبی درباره اش بنویسم.
در مورد وبسایت خوب شما ، باعث افتخاره که نوشته ایی از من رو منتشر کنید. شما خودت از جانب من اختیار تام داری که هر مطلبی رو که صلاح دونستی به اسم من و با ذکر منبع منتشر کنی.
مدتی بود وبلاگ مینوشتم
اما خب بدلیلی که شما هم بهتر میدانی-عمدش ندیدن اندیشه و فکر علیرغم تمام تابلو ها و شعارهای افراد از هر گروه و مرام سیاسی بغیر از فشارهای کاری و سانسوری- نوشتن را رها کرده ام و واقعا خسته شدم از اینهمه مردم نافهم و بی اندیشه این نوشته های زیبایتان بعلاوه خوانندگان فهیم و نظراتشون -هرچند معدود- امشب تونست نظر من رو نسبت به ادامه نوشتن عوض کنه. اینکه هنوز کسی هست که در این مملکت میفهمه هنوز هستند کسانی که میدونن نقش سر فقط محل نگه داشتن چشم و گذاشتن کلاه نیست. یاد شعر اعتصامی: گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست-
هنوز کسی به فارسی صحبت میکنه همزمان با اینکه نه خوابه نه خودشو به خواب زده اینها به آدم ذوق نوشتن و حرکت میده….
امیدوارم هر کسی هستی -سیروس- همیشه موفق باشی و روزی بتونیم از پشت این شیشه ها، دستگاها و نام ها خارج بشیم و در فضایی زنده به گرمی دست هم رو بفشریم علیرغم اینکه میدونیم تفاوت های فکری زیادی داریم. به افکار هم احترام بذاریم و به وجود هم حتی بخاطر تفاوت هامون به هم افتخار کنیم و همه دوستان خارج نشین رو هم در جمع دوستانه این سرزمین داشته باشیم و جلساتی برگزار کنیم حساب هم رو برسیم -یه حالی بهتون بدم!- زمان خروج هم بنا به عادت ایرانی دوستانه تعارفی کنیم.
اعتقادم دارم که هر کس مهم نیست به چه خط فکرسیاسی علاقه داره. چه حکومت اسلامی خواه چه سلطنت طلب چه مارکسیست چه مجاهد چه پارینه سنگی خواه! بتونه در کنار هم با در نظر گرفتن منافع مشترک کشور و قانون اساسی ایرانی دور هم جمع بشن و مباحثه کنن. اندیشه و فکر تولید کنن.
به امید اون روز حتی اگه به سن ما هم نرسه(کسی نره خودکشی کنه لطفا!)
بنجامین عزیز ، منم آرزو می کنم که این شب تیره بالاخره سحر بشه و همه ما پیش از مرگ لااقل یک روز از آزادی وطن رو به چشم سر ببینیم.
از لطفی که به من و خوانندگان این صفحه داری بی نهایت سپاسگزارم. حتی تصور اینکه نوشته های پراکنده ی من سبب بشه که عزیز دانا و دردمندی به آغوش مأنوس و تسلی بخش نوشتن برگرده (و دیگران رو از تجارب و دانسته هاش محروم نکنه) برام غرورآفرین و دلگرم کننده ست.
متشکرم از لطفت سیروس جان
وبلاگت رو که دیگه ول نمیکنم، و ایشالا اینجا که حتما ولی بعد در وبلاگ خودم ببینمت.
. … کین درد مشترک هرگز جدا جدا درمان نمیشود.
خواندن مطالب قدیم و جدید وبلاگ شما این روزهای تنهائی و دلتنگی در گوشه ای از فرنگ، یکی از مفرح ترین لذت های روزمره ام شده است…
من را هم یکی از همان دختران سرخورده ای بدانید که امروز به لطف سرکوب های اربابان زر و زور و تزویر جلای وطن کرده است و در گوشه ای از زمین خدا مسکن گزیده است…تنها به امید فردائی بهتر…حال بیاید یا نیاید…
اما بی انکه بشناسمتان، به شما ارادت پیدا کرده ام…
البته طبق آموزه های فمینیستی عادت کرده بودم که به عنوان یک زن نگویم ارادت….اما در اینجا انصافا می گویم که نوشته هایتان همه حرف های من است به زیباترین شیوه..
من هم زید را دورادورمی شناسم…چندین بار در محافل سیاسی مان او را دیده بودم..یکی از افتخاراتم این است که من هم 6 سال پشت میز و صندلی هائی نشستم که او نشسته بود..اما معرفت اکتسابی او کجا و من کجا…
به بیراه نروم..
با نوشته های شما می شود قدرت قلم را دید.
ممنونم که تنهائی های مرا پر کردید
از این پس مخاطب دائمی تفاسیر شما خواهم بود…
درود بر شما
بلوط جان ، موندم در مقابل اینهمه اظهار لطف و محبت صمیمانه ی تو چی بگم. باعث افتخار و خشنودی منه که نوشته های من رو میخونی و شرمنده ام که نتونستم پیش از این چند خطی در پاسخ به مهربانی تو بنویسم – که اصولاً هفته ها بود که هیچ میلی به نوشتن نداشتم. من از داشتن خوانندگان فهیم و آگاهی چون تو به خودم می بالم و امیدوارم من رو از دیدگاههای خودت محروم نکنی
فقط میتوانم از شما تشکر کنم که حرف دل ما را می زنید و به عبارتی می نویسید. موفق باشید.
تو به مقاله فارسي آبرو دادي. عمق آگاهي و شرفت را ميستايم.
سپاسگزارم از تو دوست عزیز. امیدوارم لیاقت این حرف تو را داشته باشم
Baba ajab ghalami dari to . Ey val , damet jiz siros jon .
Man emroz b.market kardam .
Manam ye zamani az hafez badam miomad chon nemifahmidam chi mige . Ama alan asheghesham , nemidonam chetor simam be kable hafez vasl shod ! Omidvaram sime to etesali nakarde bashe !
Rasti manam das be ghalamam bad nis vali bekhatere moshkelate tahsil vaghte web nadaram . Mikhastam beporsam age matlabi dashte basham mitonam barat beferestam ke age dos dashti bezari ro webet ?
Omidvaram toye karat movafagh bashi dadasham .
دوست عزیز ، خوشحالم که نوشته های من رو می پسندی. البته وبلاگ نویسی به طور ذاتی و تکنیکی ماهیتی کاملا شخصی داره و اصولا سنت وبلاگ برای این در نت پایه گذاری شد که بازتاب دهنده نظرات و احساسات شخصی یک فرد باشه. امیدوارم بتونیم در آینده با کمک دوستان یک وبسایت طراحی کنیم که همه دوستان بتونن اونجا بنویسن. به هر حال خوشحال می شم اگه یه نمونه (حتی در حد یه پاراگراف) از نوشته هاتو برام بفرستی ببینم با چه سبک و سیاقی مینویسی. ضمنا ، تمنا دارم پینگلیش ننویسی چون خوندنش خیلی برام سخته. بازم از اظهار لطفتت سپاسگزارم
I am very delighted to see this web site. I book marked it and will visit once in a while to take advantage of your writings. Regards,
Amir jaan , that is really nice of you and I’m very pleased to hear that you’ve liked the content of my weblog. As I mentioned , in reply to your other comment, it would be a lot easier for everybody if you could kindly write in Farsi. Thank you
راجع به این قوم جنایتکار وظن فروش فوق العاده نوشته بودید. به امید آزادی ایران عزیز
وبلاگ جالبی داری سیروس جان، البته قلم قشنگ و دیدگاه شادابی که داری این حس رو توش ایجاد کرده. علاقه داشتم بیشتر با کارهات آشنا بشم ولی هر چی گشتم امیلی ازت پیدا نکردم، آدرس ایمیل من ضمیمه این کامنته، خوشحال میشم خبری بدی عزیز. وبلاگام هم ضمیمه است
فرشاد جان ، لطف داری عزیزم . صفحه ات رو نگاه کردم ، کارت درسته داداش. این کامنت رو بذار توی آخرین پست ، حالا با هم بیشتر آشنا میشیم عزیز.
اهل کرماشانم روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم / خرده هوشی / سر سوزن ذوقی ندارم ولی !
به قول پرویز پرستویی : نیستی شاعر که تا معنای حافظ را بدانی
ورنه بیهوده نمیخواندی به سوی عاقلانم
عقل یا احساس ؟ حق با چیست ؟
پیش از رفتن ای خوب کاش میشد این حقیقت را بدانی یا بدانم
منم نیستم شاعر ولی شعرای حافظ رو دوست دارم …. متاسفم که احمد زیدآبادی رو خوب نمیشناسم . ولی یک چیز رو خوب میدونم که هر کسی رو که به نحوی وابسته اینها بوده نمیتونم دوست داشته بشم ….
فکر کردم حالا که تو خودت رو معرفی کردی منم معرفی کنم . خوشبختم سیروس الف و خوشحالم که می نویسی ، ضمن اینکه منو شرمنده کردی و نوشتی من گفتم (البته با ادبیات زیبای خودت از کلمات دیگه ای استفاده کردی) واقعا ممنونم از تو
پریسا جون، منت گذشتی و اون گفتار پریشان رو از صفحه اول وبلاگت برداشتی. مرسی عزیزم ! هم به خودت لطف کردی هم به ما که دوستت داریم 🙂
با مسخره کردن منم راه به جایی نمیبری ، آب در آسیاب دشمن میریزی ! و علاقه مرا به خودت افزون میکنی بانو جان